باقی نامهها درفت شدند. حتا آنها که یک کلمه داشتند، «بیا». تو خواندهای بیشک. تو صدای در گلو ماندهام را میشنوی. تو کلمههای در چشمهام پرپرزن را هم میخوانی. تو مرا میدانی. از تو چه پنهان، شوق میوههای فصل داشتم همیشه. که برسد تهران و از دستهای من شاتوت بچیند. که شهد زردآلو سرانگشتهای من باشد. که هستههاش سوا. و آخ از پاییز. اولینبار که رفتیم سر تپههایی خزانزده، نارنگی برده بودم و نشستیم به تماشای آفتابی که در افق غرب، سرخ و پایینرونده و محو میشد. پاییز خوش آن سال هم در سفر، نارنگی به دست و خندان خیابانها را گشت میزدیم. نه، اینها از سر مرور و دلتنگی نیست. هیولای نسیان کار همه چیز را ساخته. تشباد نفسش خاطرهها را از بن سوخته. مهر را و دلی که در میان را زدوده از همهجا. تنها خاطره مانده. چون بریدهای روزنامه که تاریخش سالها پیش.. میدانم که تو میدانی دوست داشتن به کلمه نیست. به زبان نیست. گاهی نیمهی بزرگتر نارنگیست که میشود سهم دیگری. گاهی سرخی خون شاتوت است و لبخندهای بزرگ. دوست داشتن گاهی همین اندازه ظریف و ناگفته و گویاست. که لگدمال و نادیدنش.. نه، تو اینها را میدانی. حواست به دلم هست. که مهر تو مرهم. فردا میروم پرفورمنس موسیقی. پیشنهاد شهاب آگاهیست. آخ که مدهآش چه معرکه بود. میروم که زهر جمعه را بگیرم. زهر هنوز نبودنت را. راستی، ماجرای طعم تمبر را میدانی؟ بماند نامهی بعد.
قربانت
من