زن وقتی دید غرق کتابم، کارت بلیطش را به دست فشرد و به حال آمادهای راست نشست. کمی بعدتر، توی ترافیک همت بیهوا رو کردم به لبهاش و عینک آفتابی بزرگش، «نگران نباش، حواسم هست.» روی پل پیاده شد. کتاب دیوانه را از سر گرفتم. دخترک میگفت تو مهربانی، از چیزهای زیادی سردرمیآوری، فلانی و بهمانی اما رگههای تلخی تصویر خوبی ازت انعکاس نمیدهد به چشم دیگران. کتابهایی که میخوانی، فیلمهات، انتخاب نمایشها و چه و چه. کتاب دیوانه را به قدری دوست دارم که میخواهم بخوانم و ضبطش کنم. صِدام آن کلمههای پریشان را توی هوا معلق نگه دارد. آنطور که از سر دیوار و پشت کاکتوسها معلق میماند و زن را در حمام تماشا میکرد. صدای اتوبان توی بیابان گم میشد و زن زیر هزارقطره آواز میخواند. آخ.. بیشک میخوانمش. امروز تمام شد.
یک جاکفشی جمع و جور دیدم امروز. دلم خواست کفشها را بعد از یک سال از روی روزنامه جمع کنم و سامان بگیرند. اما سی و هفت هزار و اندی توی حسابم بود. فکر را یک هفتهای بایست پس بزنم. البته بماند، قرض و قسط و آخ.. نمیتوانم. داستانها و حال آدم قصه را توی آن کوچهی بلند و تمامنشو مرور میکردم. -تمامنشو؟ پانصدقدم بیشتر نیست. شمردهام پیشتر.- از دارو منگم باز و حالم آشوب است و ابر فکر را با تپانچهای نشانه میرود انگار. فکرها ولنگارند و من در بیتفاوتی محضام. انگار نامرئیام و همهچیز بیرونِ من در جریان است. -این را پسرک میگفت وقتی جدا شدیم. که همهچیز گویی بیرون از او اتفاق میافتد وقت تلخی و غمآگینی و غرقِ کار و کار و کار میکند تن را و فکر را.- انگار نامرئیام وقتی گوشی را خاموش میکنم روزها و روزها. دیگران بیخبر از من و من در سکوت و غلافی پنهانی زندهام. آرام. با صدای قارقار کولر و کلاغهای صبح.
به نهار فردا هم فکر میکردم و اینکه چه بخرم و چه دارم. در به سختی باز شد و انتهای انگشت شستم پوستش ورآمد. در ملتهب است. تابستانها آماس میکند و تنها خنکای شب برمیگردد به قاب خودش. در که با فشار باز شد، خودم را پس کشیدم از ترس. جانوری گرد کنج حیاط بود. من کند شدهام این روزها. تا بفهمم چه و چیست کمی گذشت. یک حباب بود با روکشی کرباسی به گمانم. زمینهاش سفید و نقشهای ریزش سیاه. حباب یک چراغ سقفی یا آباژور رومیزی یا ایستاده، هرچه. افتاده بود و همراه باد کمی قل میخورد. ایستادم به تماشا. از فکر غذای فردا و داستان و قسط، یکهو خلاصه شدم در حباب. در ورودی ساختمان را باز کردم و صدایی دوچیز را به هم کوبید. از جا جستم باز. در خانهی دخترک پایینی بود. نیمهباز. بیست و سوم -امروز چندشنبه است؟- اثاث برده و تاریکی خانه خالیاش را فوت میکرد بیرون. حباب جامانده از اثاثیهست. دورافتاده. دورانداخته. بیصاحب.
قبض لای شیار در واحدم بودم. اول مبلغش را دیدم و چشمهام به شتاب پی مهلت پرداخت بود و بعدتر سی و هفت هزار و اندی تا پایان ماه، ته حسابم. حوصله نداشتم غذا را زیاد گرم کنم. کلاف ماکارونیها سرد ماند و تکههای قارچ ماسیده بودند انگار. -کسی میگفت توی قصههات زیاد مینویسی انگار. چه همه تردید داری تو! هِه!- گفت برویم تئاتر. اما به خاطر من نیا، اگر که خوش داری. گفتم نمایش تلخیست. قصهاش را بارها خواندهام. ملالت و بیتفاوتیش را. قضاوت دیگران را. این که بیرون از او چیزهایی در جریان بود و درونش همهچیز کند و کشدار. باز به تهماندهی حساب فکر کردم. و صدای شلیک داروها آمد. ابری هزارتکه شد. زنی زیر دوش آواز میخواند.
یک جاکفشی جمع و جور دیدم امروز. دلم خواست کفشها را بعد از یک سال از روی روزنامه جمع کنم و سامان بگیرند. اما سی و هفت هزار و اندی توی حسابم بود. فکر را یک هفتهای بایست پس بزنم. البته بماند، قرض و قسط و آخ.. نمیتوانم. داستانها و حال آدم قصه را توی آن کوچهی بلند و تمامنشو مرور میکردم. -تمامنشو؟ پانصدقدم بیشتر نیست. شمردهام پیشتر.- از دارو منگم باز و حالم آشوب است و ابر فکر را با تپانچهای نشانه میرود انگار. فکرها ولنگارند و من در بیتفاوتی محضام. انگار نامرئیام و همهچیز بیرونِ من در جریان است. -این را پسرک میگفت وقتی جدا شدیم. که همهچیز گویی بیرون از او اتفاق میافتد وقت تلخی و غمآگینی و غرقِ کار و کار و کار میکند تن را و فکر را.- انگار نامرئیام وقتی گوشی را خاموش میکنم روزها و روزها. دیگران بیخبر از من و من در سکوت و غلافی پنهانی زندهام. آرام. با صدای قارقار کولر و کلاغهای صبح.
به نهار فردا هم فکر میکردم و اینکه چه بخرم و چه دارم. در به سختی باز شد و انتهای انگشت شستم پوستش ورآمد. در ملتهب است. تابستانها آماس میکند و تنها خنکای شب برمیگردد به قاب خودش. در که با فشار باز شد، خودم را پس کشیدم از ترس. جانوری گرد کنج حیاط بود. من کند شدهام این روزها. تا بفهمم چه و چیست کمی گذشت. یک حباب بود با روکشی کرباسی به گمانم. زمینهاش سفید و نقشهای ریزش سیاه. حباب یک چراغ سقفی یا آباژور رومیزی یا ایستاده، هرچه. افتاده بود و همراه باد کمی قل میخورد. ایستادم به تماشا. از فکر غذای فردا و داستان و قسط، یکهو خلاصه شدم در حباب. در ورودی ساختمان را باز کردم و صدایی دوچیز را به هم کوبید. از جا جستم باز. در خانهی دخترک پایینی بود. نیمهباز. بیست و سوم -امروز چندشنبه است؟- اثاث برده و تاریکی خانه خالیاش را فوت میکرد بیرون. حباب جامانده از اثاثیهست. دورافتاده. دورانداخته. بیصاحب.
قبض لای شیار در واحدم بودم. اول مبلغش را دیدم و چشمهام به شتاب پی مهلت پرداخت بود و بعدتر سی و هفت هزار و اندی تا پایان ماه، ته حسابم. حوصله نداشتم غذا را زیاد گرم کنم. کلاف ماکارونیها سرد ماند و تکههای قارچ ماسیده بودند انگار. -کسی میگفت توی قصههات زیاد مینویسی انگار. چه همه تردید داری تو! هِه!- گفت برویم تئاتر. اما به خاطر من نیا، اگر که خوش داری. گفتم نمایش تلخیست. قصهاش را بارها خواندهام. ملالت و بیتفاوتیش را. قضاوت دیگران را. این که بیرون از او چیزهایی در جریان بود و درونش همهچیز کند و کشدار. باز به تهماندهی حساب فکر کردم. و صدای شلیک داروها آمد. ابری هزارتکه شد. زنی زیر دوش آواز میخواند.