شبانه راهیاش کردم و روی چارچوب در سهتا بی انگلیسی دیدم که در یک ستون کسی نوشته بود و چندین بار با خودکار همان را تکرار کرده بود. حیران شدم که چرا پیش از این وقت بدرقهی آدمها، آن لحظه که دست گذاشتهام روی قاب و خیره ماندهام به پلهها ندیدهام هرگز. حس شومی داشتم و پاکش کردم. بعدتر کابوس بود و کابوس بود و کابوس.
صبح بیدار شدم اما نمیشد سر بلند کنم. کسی با پنجههایی قوی سرم را فشار میداد به بالش. نور صبح دیگر رسیده بود پشت پلکهام. به سختی نشستم میان ملحفهها. مسواک به دهانم بود و چشمها مطلقا خالی. غریبه بود که نگاهم میکرد. همان کلیشهی همیشه و واقعیتی محض. انگار پوستهام را، روکشم را موریانه خورده باشد. یا لایهای شته، رج به رج نشسته باشد. با چشمهایی بیگانه به کف سفید دور دهانم نگاه میکردم. وقت پوشیدن لباس هم خراشی پایینتر از استخوان ترقوه و موازی بازوم دیدم. خاطرم نبود سببش چیست. روز قبلش وقت اصلاح عکسهایی از نیمتنهی برهنهام خراش را دیده بودم و حالا توی آینه دو به شک بودم که سمت راستم بوده یا جای زخم عوض شده. خودش را سُرانده به کتف دیگر وقتی دست به گریبان کابوسها گرده به گرده میشدم. کمی مکث بود و بعد به کل از یاد رفت. گم شد میان زخمهای دیگر.
بیرونِ خانه هوا راکد و خفه بود. نفس و عطر و شبماندهی غذا را میشد رد زد جابهجا. سر پایین بود و نگاهم پرهیز داشت. پیرزنی مقابلم به کندی قدم برمیداشت. با پیرهنی گلدار و دامنی بلند روسری چروکی به سر داشت. انگشت میانهاش را چسبانده بود به نرمهی پوک و چروک شست. انگار از تکرار وردی و ذکری مانده باشد. درمانده باشد از شماره و میلرزید. آهسته و به چشمنیامدنی میلرزید. میدیدم.
بعدتر دخترکی آویزان از دست مادر کارمندش لباس مخملی سرخ پوشیده بود و پشه پشت ساق ظریف و سپیدش را اندازهی سهتا بی کوچک نیش زده بود. مردی گلوی کیسهی کوچکی را میفشرد. سه قوطی نمونهگیری مدفوع درش بود. با درهای زرشکی و بدنهای زردِ چرک. تفباد و خاک از پنجرهی تاکسی چشمهام را پُر میکرد. رفتم به عرقریزِ مرداد و جزیره. به مرور لعنت فرستادم. به سنگِ آسیای پیشانیام که سنگینی میکرد. به قوطی قرصهای دونیمشده که ناچار شدم از سر بگیرم باز. به تکه پلاستیک در حال مچاله شدن قلبم روی آتش این احوال. بار روی بار، بی که قوتی به شانههام دویده باشد. بار روی بار..