توی دلم برف میبارد. روی زندگیم. روی رد بیرحمی. و شتک خون بر دیوار حمام را میپوشاند. برف میبارد و دهانم را پُر میکند. حنجرهام را. برف میبارد روی ردِ بیرحمیِ جامانده. روی خالیِ تحقیر. برف میبارد و من زیر چندپتو هم باز میلرزم. برف میبارد و از آیینه بیزارم. از تماس گرمای آدمی با آدمی. برف میبارد و کبودیها زیر قشایی سفید دفن میشوند. برف میبارد و بوی کثافتی که دلم را پُر کرده، میبلعد. دریچهها و دهلیزهای بیطاقت و دردناک زیر حجم بیامان برف میلرزند و خون نشت میکند. ردِ بیرحمیِ جامانده یخ میزند. زانوهام از پا میافتند. با صدایی خفه و پوک، میانِ زمینی بیانتها و پوشیده از برف و بیرحمی، زیرِ دانههای سپیدِ متصل بارندهی دروغ، از پا میافتم. به شهوتِ بیانتهای از تنی به تنی میبازم. به طاعونی همهگیر. و ناباورانه از پا میافتم.