بارانِ تند آخر پاییز بود. سرخی چراغها شره میکرد به شیشهی ماشین. از پلاک هشتادوهشت میآمدم. آنجا چندباری وسط حرف اشکهام سرریز شده بود و سیاهی پالتو را فشرده بودم به مشت. فروغ میگفت اینطور نمان. روی زمین لغزان و سست پی نریز و ستون نزن. خودت باش. زمینِ سفت، خودت باش! بعدتر باز سر را تکیه داده بودم به شیشه و خیره به تونل رسالت سوزش بینی و گونههام را نفس میکشیدم. تا کوله به دوش و کیسه به دست رسیدم به پلاک سیزده. باران تند آخر پاییز بود. در را گشود و صورتش همه لبخند شد. حتا پرسید شام خوردهام؟ اتاق را نشانم داد. بایست پلههای مارپیچ را میرفتم بالا. وسیلههام را گذاشتم کنج اتاق آبی. اتاق آبی، خلوت خودش بود. برام خالیش کرده بود. مهیا و گرم و امن. آسمان هم خیس و خاکستری. پیرهن رضا را تن کرده بودم. مثل همه وقتهای مچالگی. آستینهاش بلند و یقه گشاد و تنه جادار. همچه وقتهایی خودم را جا و جمع میکنم میان پیراهن. انگار میکنم هست. پناه و گرم. دچار بودم به سرگردانی و بیمکانی. شب سرشد به بغض. روی پتوی سفری چارخانه و گلوله شده در پیراهن سیاهِ کهنه و رنگرفته. و صبح سررسید. بعدِ باران تند هوا هنوز دمغ و گرفته بود. بامها سیاه و خیس و خانههای کوچکِ چراغ به دست تا دل کوه شانه به شانهی هم. تکیهام به دیوار آبی بود و نگاهم تهی. از اتاق کناردست صدای ترد سنتور میآمد. دخترک با خندههای شیرین شفافش قطعهای را ضرب گرفته بود روی سیمهای موازی ذوزنقه. و پرندههای کوچک به هوای خردهنان بال میزدند و چیزکی میخواندند. توکاهای کوچک و زاغیهای براق با دُمهای بلند زیباشان و یاکریمهای فربه. نتها بلور میشدند و خندهها شکوفه میدادند. اولین صبحِ من در خانهی آبی بود. صبحِ میلادِ سپینود. صبا براش ساز میزد.