تبدار و داغ و دردناک و منگ خیره به چرکنای شهر بودم. به ساختمانهای آن دست خیابان که گم شده بودند و پیدا نبودند. شبیه مهی که اگلوف در سرگیجه ازش نوشته بود. مهی که کثافت همهچیز را در خود پوشانده و مسیر کشتارگاه را حتا بلعیده بود. دخترک هم تکیه به میزم ایستاده بود به تماشا. مثل کسی که شیرجه بزند توی یک برکهی کوچکِ آرام، بیهوا پرسید «تا به حال شده میان تنانگی گریه سرکنی؟» مکث کردم. پلکها را با آه عمیقی فشردم و تن را یله کردم به صندلی. بعدِ وقفهای، سیاهی مردمکماهی شناورم بهش فهماند میتواند حرف بزند اگر خواست. که برکه را آشفته و دیگر میتواند دلِ سیر شنا کند. یا شلپشلپ آب بپاشد به اطراف. گفت ساعتها پیاده شبانهی شهر را مرور کرده بودیم. و سرِ آخر حرفهایی جوشیده و سررفته بود آن میان. گفت سرراست پرسیده بودم ازش که با من زندگی میکنی؟ باز پلکهای درهم من و آه عمیق. پرسیدی یا ازش خواستی؟ پرسیده بود که بداند او چه میخواهد. و شنیده بود نه، دستکم نه به این زودیها! و دخترک معنا کرده بود هرگز! میگفت پیش از آن میجَستم و کودکانه از هردری حرف میزدم. میپریدم و دستهاش را میفشردم و سرخوشانه شب را پیش میرفتم. میگفت بعد از آن سیلِ سکوت هجوم آورد. دلم را و سرم را پُر کرد. دستها فشرده در جیب و پاها تند و سوتِ ممتد گوشها. میفهمیدم چه حالی داشته. که بارها تقلا کرده و یکبار هم چشمدرچشم. شانهبهشانه. و همان نهی همیشه! میگفت توی آن مسیر خالی از آدم و سرد میخواستم تصمیم بگیرم. که بمانم؟ که بروم؟ که دیگری آیا؟ که چه کنم؟ چه ازم ساختهست؟ دلم چه؟ و زخمیِ قلابِ هزاران چه. میفهمیدم چه حالی داشته. حرف که میزد، بوی گریه میداد. گفت همان شب، غلتیده به گرمای تناش. پیچیده در گرمای تناش. آغشته به گرمای تناش، آه کشیدم. میگفت روی سینهاش بودم که بغض امان نداد دیگر. روی سینهی گرمش بودم که دانستم با دیگری چهطور میشود که بتوانم؟ در گرمای دیگری چهطور میشود که بپیچم؟ مگر نه اینکه تنها یکی از هزار و یکی از هزاران را میشود بویید و بوسید و به گرماش پیچید؟ میگفت مگر میشود به آسودگی هزار چم و خم و بالا و پایین این چندسال کنار هم بودن را از نو با دیگری سرگرفت و پیش رفت؟ میگفت نه دل و نه تنم تن به هرزگی نمیدهد. من؟ میدانستم که شده. که میشود. که سرِ آخر چه؟ که هزاران هزار جدای ازهم باز به وصل دیگری تن دادهاند و خندیدهاند و از نو ساختهاند. که هرزگی سوای اینهاست. دلِ کوچکش را میفهمیدم اما. تمنای یکی را داشتناش را. غنودن به آغوش هماو را. میگفت خون سرریز کرد و خیالِ دیگری خراش داد و تن را پس کشیدم در کشاکش تنانگی. از روی سینهاش. من؟ پلکهای درهم و آهِ عمیق. میگفت مستاصل و حیران برهنهی مچالهام را نگاه میکرد و هقهقِ بلند و بندنیا و سنگینم را. زار میزدم و صورت را پنهان کرده بودم. میفهمیدم چه حالی داشته. همهی غرورش را گریه کرده بود. چنگ به گریه زده و تقلا کرده بود. که دوام بیاورد کنارش باز؟ که کنار بیاید؟ رها کند؟ چه کند؟ من نمیدانستم. همچنان نمیدانم. مردمکماهی سیاه تبدارم میان مهی چرک غوطه میخورد. گوشهاش سوت میکشید. گم میشد و پیدا میشد و لال بود..