مستم. مستیم از نوش نیست اما. از دخمهی مترو جستم به خیابان. همین صبح. پلکها سنگین و خمار. پاها لخلخ و لنگر. سرفه، سرفه، سرفه. بارِ سنگین کیف از پی. شال یله. سکندری. تنهی زبر درخت. مسیر سرراست همیشه را گم شدن. پریشان پیچیدن به فرعی غریب. ایستادن. خماری. باد از شکاف دری ریزهبرگهای خشک را فوت کند بیرون و سرفه، سرفه، سرفه. تهران امروز جهان دگری بود، هست. همین صبح. همین حالا. مستم. مستیم از نوش نیست. از خود بهدرم. سکوت. مقیم سکوت. هم وحشیام. هم بندیام. هم رام. تاب آدم ندارم. هشیارم به جنبش برگی، شاخهای آنسوی خیابان. مستم و سرفه، سرفه. قوز کردهام و گیج و گم و گول و خراب. مستم. همین صبح. وصلم. همین حالا و سرفه... دست گرفتهام به دیوار و دست گذاشتهام رو بلندای گردنم و رو گرگرفتهی پلکهام تا رسیدهام پشت میز. هشت صبح شش شهریور است. مستم. و سرفه و خون