بادیهی لعابی کوچکی داشت کرمرنگ با حاشیهی سبز لبپَر. نشسته بود کنج تخت، گودی بیاشتهای قاشق را پُر میکرد از عدس، کمی توی دهان نگه میداشت و بعد شروع میکرد به جویدن. چشمهاش بیحال مانده بود روی چند لکه سوختگی ملحفه، سوراخهای کوچکِ لبهقهوهای همه از بیحواسی خاکستر سیگار. عدسها دوتا یکی سفت بودند و فقط پوستههای جداشده و چروکخوردهشان سطح مایع رقتبار درون بادیه را پوشانده بود. توی سرش بودن دخترک را مرور میکرد. روزی که کیف به بغل توی چارچوب به اتاق لبخند زده، صاف آمده و همین کنج تخت نشسته بود. کمی سر را کج گرفته و آب خواسته بود. بعدِ هر جمله لبهاش شبیه گفتن هوم مینشست روی هم. خط نامشخص و کمرنگی لبهاش را سوا کرده بود از پوست صورت؛ نه خبری از چالِ انگشتی بالای لب بود و نه از برجستگی لبِ پایین. یک مخلوقِ معمولیِ تمامعیار! لیوان آب را جا داده بود توی دستهای دختر و همان پایین روبهروش زانو زده بود. مخلوقِ معمولیِ قصه سر را داد عقب و آب را سرکشیده بود و مرد، غرقِ خیسی لبها افتاده بود به گریه. «چهطور کنارم باشی و دلتنگت نباشم؟»
بادیه را گذاشت پای تخت. شیشهی کوچکِ نوچ را از میان دوربُریدهی خشکِ لواشهای روی میز برداشت، قاشق عدسی را تا نیمه پُر کرد از مربای غلیظ و ترشیدهی آلبالو و گذاشت به دهان. اول آرام و کند شهد را قاطیِ بزاق مکید و بعدتر که تفالههای میوه را قورت میداد سرش را گرفت زیر شیر، میان روشویی کوچک گوشهی اتاق و افتاد به گریه.