اینجا بهارِ بیروت است. خنکای نرمِ هوا از پشنگِ باران شبانهست. ولولهی گنجشکهای بیخیال لای شاخههای درخت ارز تنها صدای خیابان حمراست. کتری کوچک لعابی چمباتمه زده روی اجاق و آهسته زوزه میکشد. من هم در انتظار پختن یک مشت نخودفرنگی و دوتا سیبزمینیام، بلکم خوراکی بشود مختصر میانِ وعدههای سهگانه. بعدتر پیاده میروم انتهای حمرا تا صخرههای سپیدِ روشه. کتاب هم برمیدارم، شاید تنهایی پُرهیاهو یا دیگری. و لیموی تازه برای چای. باقی جریان کند و کشدار زندگیست، ساده و بیلک. نه، اینجا تهران نیست. خرداد نیست. دیوارها پُر نیستند از دروغ و دبنگ، پُر از وعدهی پوچِ دستبسته. آدمها یک دست اصرار و یک دست انکار، خونبهدل نیستند. گلِ بنفشِ باتوم روی شانه و بازوی کسی نیست. رنگ سبز بغض نیست. درد نیست. دود نیست. همهچیز جای خودش است. کسی کورمال دنبال رای و امیدش نیست. اصلا بیروت نه، اینجا میدان تقسیم است. دست هم را گرفتهایم به بهانهی جانِ دوازده اصله درخت! نه، تهران نیست. خرداد نیست. ما اینجا همه با هم هستیم. بست نشستهایم. خونِ رفیق و سلول و حصر اگر بود لحظهای تاب نداشتیم. موج برمیداشتیم. نمیترسیدیم. سکوت، هرزهی هر شعار و بهانهای نمیشد. کسی دلدل نمیکرد، دلیل نمیبافت، خسته نبود اگر... نه اینجا تهران نیست. خرداد نیست.