آخرین نفر که در را بست و خلوتِ جمعهی خانه ماند و تو، لپتاپ را رها کن روی کانتر. بگذار مهتاب تا شامگاه علیزاده سلانه سلانه بپیچد به تنِ خوابیدهی اشیا. تیشرت لاجوردی بپوش و دیگر هیچ. پابرهنه برو روی سرامیکها و لاکها را به رخ آن همه سفیدی بکش. خواستی اگر، از این بالا به قوسِ زانوهات نگاه کن یا به سرشانه و یقهی گشادی که ولنگار سُریده پایین. با تنت رفیق باش، خالِ کوچکِ بازوت را ببوس گاهی. ورقههای قارچ را غلت بده میانِ داغی روغن، فلفل سبز کوچکی را ریز کن و بریز توی تابه. عطر فلفل سیاه اگر دوست داری، دریغ نکن. بگذار رشتههای نودل سه دقیقهشان را جوش بخورند. بعدتر با شکمِ گرم و پاهای همیشه سرد، بگرد پیِ پاکتِ قهوهی مِهمِت اِفِندی. یک قاشق سرپُر و لیوانی آبِ سرد کافیست. آنقدری خم شو روی اجاق که حبابهای ریز را ببینی و بوی مخملیاش بلغزد لای موهات. ماگِ بزرگِ خاکستری به دست، چارزانو بنشین آن بالا، رو به مونیتور و بنویس: سفر به سلامت رفیق جان.