بیایید یک بیست دقیقهای را اینطور تصور کنیم که، شما نشستهاید روی راحتی چرم. نشستهاید در منتهاالیه چپِ راحتی. یک پایتان هم روی دیگریست. تلویزیون هم دارد پرت و پلاهای بیخود ِ شلوغش را به خوردِ فضا میدهد. نورِ حوالی ظهر هم از جان پردهها گذشته و آشپزخانه را هاشور زده. همه چیز معمولی و دمدستیست. عاشقانهای درکار نیست حتا. شما شلوار جین کمرنگی پوشیدهاید. حالا روی همین آبی روشنِ سنگشور سری را تصور کنید با موهای خاکستری و پاها و تنهایی در امتداد راحتی تا منتهاالیه راست. دستِ راستتان را بگذارید روی سینهاش و انگشتهای چپ را بلغزانید لای موها. حلقههای مو را آهسته و کمتماس و بیآزار بگذارید بتابند به بندِ انگشتها. بگذارید قلب روی سرانگشتهای دیگرتان ضرب بگیرد. گرمای انتشار آن همه خون را حس میکنید؟ دهلیز و دریچههای قلب را چهطور؟ حالا وقت دارید یک دل سیر محو بستهی چشمها شوید، گوشههای برگی و اشکی، چینهای سوزنی کنارهها. حالا ده-پانزده دقیقهای هم وقت دارید شیار لبها و استخوان گونه را سِیر کنید. آن یکی-دوبار فرو دادن آب دهان و برآمدن سیبک حوا را. نفسهای سنگین و سستی دستی که ساعدتان را بغل گرفته بود حس میکنید؟ مردمکماهی بیتاب زیر پلکها را پی میکنید؟ پای زیریتان خواب رفته؟ هیچ مهم نیست ها! حیف این آسوده خوابیدن نیست؟ حیف این بیست دقیقه نیست؟ تاب بیاورید. لذت تماشا را دریغ نکنید از چشمهاتان. مگر قرار است چندبار کسی اینطور راحت و فیالفور سر روی پای شما به خواب برود؟ حتا اگر زنگِ نابهجای تلفن بخواهد رشتهی این خواب را پاره کند، رشتهی این خیال را. حتا اگر عاشقانهای درکار نباشد و...