دارم برمیگردم. دلم میخواهد یک لغتنامهی حسی تالیف کنم. گاهی وقتها هیچ کلمهای به قوارهی حالی که دارم نیست. مثل حالا که دارم برمیگردم اما بیتعلقم، دلتنگی هم دارم. سرد و مردهماتم، تمنا هم دارم. غوطهورم. شعلهورم. سرریز و تهیام. جمع اضدادم.
خودم را رساندم جلوی تئاتر شهر، فریاد کشیدم. دست چپم منقبض شد و انگشتهام بیجان شد و اشک، چشمهام را تار کرد. نتوانستم توی آن روستا، سر کوه، وسط کهنترین جنگلهای زمین بنشینم و استوری هوا کنم. آمدم فریاد کشیدم و دارم شبانه برمیگردم. صفحهی ۱۴۰۰۵ لغتنامهام، وحشیانه از شیرازه کنده شده..