بعد نوبت شاخههایی بود که صورت و دستهاش را میخراشیدند. شاخههایی آنقدر فروافتاده و تیز که گاه مجبورش میکردند به سینهخیز رفتن. تا رسید به پلکان سردابی که سردرش نوشته بود، «من فراموش میکنم، پس هستم.» اول هی زد و پژواک صداش خورد به دیوارههای پر از دُمل و زالو. بعد چون بومرنگی برگشت به سینهاش. با یکی-دو دندهی شکسته زانولرز زانولرز پایین رفت. چند سایه دید در پاگرد. نور فرومیمرد. او پیش میرفت. یکبهیک اندامهاش کرخت میشدند و شور میباختند. دستهاش از خاطرهی هزاران لمس، تهی میشد. چشمهاش هیچ نمیدید چون در آن سیاهی، تنها سیاهی میجوشید و بس.
انتهای سرداب دیوارهای نمور بود با جانورانی که لزج و بویناک میلولیدند. همانجا نشست روی زمین. حفرهای دهان باز کرد. دستانی او را به درون کشیدند. دستانی که در آن گلآلودهی پرفضله، دردناک و لغزنده فرورفتند میان پاهاش و از لبههای نرمِ ترسیده گذشتند و مچ را به زهدانش رساندند. فریاد میکشید، گِل و تلخابه و کرمهای گندیده به دهانش میریخت.
انتهای این کشاکش، آبچالی بود کمعمق و یخبسته. دستها رهاش کرده بودند روی ساحل چاله و ناپدید شده بودند. پاها را گشوده بود رو به آینهی مکدر سرد. اطراف چیزی پیدا نبود. مِه زمین را دوخته بود به آسمان. پاها را گشوده بود و زردی ادرار آمیخته با لای و مردابه از میان پاهاش راه میگشود رو به یخ. بخار برمیخاست. بعد دست کوچک و چروکی با چهار انگشت بیرون زد. با وحشتی افلیج پاها را گشود و با صدای قلپِ افتادن تاپال کرگدنی در آب، تکه گوشت مفلوکی از اندرونش بیرون افتاد. دست کوچک چروک، ساحل آبچال را چنگ زد و طاقباز خوابید. بخار مِه صورتش را گم و پیدا میکرد. یک لب گوشتالوی سرخِ پرزگیل به گردنی رودهمانند آویخته بود. نه چشمی و دماغی، نه هیچ. رو به زائوی مردهمات لبخند میزد.
میخواست هرطور شده از این کابوس بگریزد. به پهلویی چرخید تا روی پا بایستد. بند نافی بلند و لزج تا زیر سینهی چپش کش آمد و تنهی گوشتیِ خندان کشیده شد روی سنگریزههای تیز. جیغ کشید و خندید.
بادِ ویلانی مِه را کنار زد. دور آبچال دیگرانی ایستاده بودند با پاهایی گشوده و وحشتزده و بندنافهایی که چون زنجیر و قلاده وصل بود به جانوران کوچکی که پیچ و تاب میخوردند. آبچال چشم بزرگی بود که یکی-دوبار به سنگینی پلک زد. با قلوهسنگی شکسته، بند را برید. لوچهی تراخمی باز خندید. بعد پارس کرد و ادرار جمع شده در دهانش را پاشید به سینهی او. او میدوید. زمین میخورد. دور میشد. لوچهسگ قهقهه میزد...