حتا کارگرها هم رفتهاند. از این خانهی روبهرو که شبها سایهی گلدانهاش پیدا بود. سپرده بودند به تعمیر. یکی از کارگرها صدای خوشی داشت. طرفهای ظهر آواز میخواند. من آفتابگیر سفید را میکشیدم به تن پنجره و به گوش مینشستم. حالا رفتهاند. پنجره بسته است و خانهی روبهرو خالی. از زیر بالشم بوی زُهم ماهی بلند است. یک ماهی عجیبالخلقه با بالههایی بلند و توری شکل. مدور چشمهاش نیمهباز مانده و فلسهای نرم و نقرهایش چسبیده به جان روبالشی. شبیه تمناهای ناتمام من است. آهسته انگشت را میسرانم به آبششهای نمیدانم از کدام موج لرزانش. فلسهاش خنک است. انگار همحالاست از رود پریده بیرون. مثل تمناهای ناتمام من. باد، پرده را سایهروشن کرده روی لت آفتاب. لاکهای پریدهرنگم را میبرم میان شیار نور. آهسته زانوهام را نوازش میکنم. ماهی میجنبد زیر بالش، یا خیال میکنم. دنبالهی بلند توردار دُماش ریخته تا پایین تخت.
مثل سایهای که جسم ندارد، پاپنجه از تخت پایین میآیم. صبحهای خانه خالیست از حضور دیگری. از حضور خودم حتا. کسی زنگ در را سهبار میفشارد و من میدانم که خانه نیستم. پاورچین میروم پشت آیفون، دیگر کسی توی کوچه نیست. تصویر ساکن و ثابت ساختمانهای روبهرویی، قوس برداشتهاند و تنِ محدبشان در این قاب کوچک پیداست. مثل کسی که نیست به کوچه نگاه میکنم. پیرزنی با کیسههای خریدش از سوی دیگر کوچه وارد قاب میشود و چون کمانِ سیاهی سلانه از طرف دیگر قاب بیرون میرود. زیر کتری کوچک اوزویی را روشن میکنم. یک تکه شکلات سیاه میچسبانم به کامِ صبح و به دستهام خیره میمانم.
بوی زُهم ماهی خانه را برداشته. کتری سوت میکشد. به انگشتهای بلندم، جابهجا فلس نقرهای چسبیده، لکههای پرتمنا.