گمانم یک چیزیم شده. نگاه میکنم به دوروبر خانه. روی کتابخانهی قدی، تلنباری از پارچه بوم و مقوا و کاغذ طراحی و پالت است. روی این حجم هم تودهای از شاخههای درهمی چون شاخهای گلهای گوزن! از کوه پایین کشیدمشان. کمی آنطرفتر روی چمدانم، منارهای بلند کتاب چیدهام. بیستویک کتاب، چهار دفتر یادداشت، یک مجموعه تقویم فرهاد فزونی، پاسپورت و دفترچه بیمه و کاور پارچهای و... گمانم یک چیزیم شده. یک چیزهایی درونم سر بلند کردهاند. یک چیزهایی را مدام قرقره میکنم و دلم میخواهد ازشان بنویسم. چهارشنبهای که گذشت، برای بچهها از اندیشهی برگسون میگفتم و باختین. از مفهوم «منهای مکثر»، از زمان «استمرار محض». برگسون به دو زمان قائل است؛ یکی زمان ریاضی که بخش میشود به ساعت و روز و الخ و دیگری استمرار محض یا زمان شهودی که ممزوجیست از گذشته و حال، جداناپذیر! میگوید حین تداعی خاطرهای، وقتی با همه بوها و صداها و جزئیات گسترده میشود در حالِ جاریِ ذهن، نمیتوان گذشته را از حال تفکیک کرد. حرفش بیراه نیست. میگوید ما در شخصیت، فردیت نداریم. ما متشکل از منهای مکثرایم. یکیمان اسیرِ جبر محیط، یکیمان رها و در سیر، یکیمان فلان و بهمان. فلسفهاش چیزیست مابین عقلگرایی کانتی و مشایی و ایمانمحوری کییر کگاردی و اشراقی. اینها را برای بچهها میگفتم و جریان سیال ذهن را وامیشکافتم. از جویسِ دیوانه تا پروست و داستایفسکی، بندبند مثال میآوردم. من آنجا توی اتاقک سیوپنج متری، پشت به آینهی سراسری مینشینم و از خودبیخود میشوم. از سیلان آگاهی حرف میزنم و سیلشورِ خاطره به دستهام خیره میمانم. به حافظهی دستهام. به مفهوم غریب زمان. بعد اینجا، شبها یک چیزیم میشود. نگاه میکنم به آلوزردهای توی کیسه و یاد خانم میشل میافتم که پدیدارشناسی میخواند. به لباسهای آویختهی نمدار که بوی نرمکنندهی خانهی بهار میدهند. به حافظهی خانهی بهار. و پر از دلهره میشوم اگر آن اپلیکیشن لعنتی بخواهد یادم بیاورد دو سال پیش در بیستوهشت اوت، من دستهای رُز صورتی مینیاتوری را فشردم به سینهی لباس راهراهم و پذیرفتم مرد دوباره به زندگیم برگردد. استمرارِ محض، منهای مکثر. منی که مرور بخشی از اوست ولی به رشتههای عصبیِ قلبی وصل نیست. چیزی، جایی نمیجنبد. گذشته تمامقد زنده است در حالی که تمام شده و به راه خودش رفته. گمانم یک چیزیم شده.