حضورش پربرکت است. خوبیِ حال و جانم را نمیبلعد و یکسر به زبالهدانی جهنم تُف نمیکند. و من روزها به کرات با خودم تکرار میکنم که قدردان بودنش باش. که مبادا پس بزنی! با خودم میگویم وقتی به لهیب جهنم خو میکنی، جانت تاب اعتدال بهار را ندارد دیگر؟ عادت میکنی به سراسر سوختن و از هم گسستن و چشمهات از شرارههای آن «پردهی جهنم».. آخ از آن «پردهی جهنم».. و همینجای فکر، درهای دوزخ را رو به کلمه میبندم و بازمیگردم به سطر نخست.
حضورش پربرکت است. لای پنجره باز بود و صدا و سرمای باران میریخت به شانههای برهنهام. او میان تاریکی نشسته بود و آهسته مضرابهاش را میرقصاند به نازکای تارها. و شمعهای کوچک پرپرزن، نیلوفرهای شعلهوری بودند جابهجای خانه. غرق تماشا بودم که نامهای آمد. با صدای جرنگی بر صفحهام ظاهر شد و کودکانه و مشعوف فریاد کشیدم و صداش کردم. گفتم از ناپولی ایتالیاست! گفتم بالاخره بعد از ماهها تقلا، پنج فیلمساز معرفی کردهاند و از دیدن کلمههاشان نمیگنجیدم در خود! به لبخند گرم آغوشم کشید که «تو ارادهی رویاهاتی!» و من چون سیمی در نوسان از هزارویکجا گریختم و ریختم به انحنای گردنش. دیدم چه عطر مطلوبِ دلخواهی. پرت شدم به قابی از رویایی که پرداختهام و جانم برای وصلش به هر دری میکوبد این روزها. در آن ویلای غریب بالای صخرههای کاپری، برابر آن پنجرههای بزرگ رو به دریا، ایستاده میان آن تالار مستطیلی شعرگونام و عوامل فیلم بیرون روی پلکان بام نشستهاند به استراحت و او کنار و همشانهام به گرمای تمام. و رویای محقق را آویخته بر دیوارهای تالار نشانم میدهد و میپرسد مقصد بعدی کجاست؟
نامه را بار دیگر براش خواندم و دیدم این مرد میتواند در آن قاب جای بگیرد و از برکت بودنش جان بگیرم و پیش بروم و راهها هموار شوند. بی که ذرهای نفس و قوت را خرج اشکی کنم یا نالهای جانکاه..