من که از خوابیدن کنار پنجرهی باز دستبردار نیستم. ترامواها زنگزنان با هیاهو از میان اتاقم میگذرند. از روی من میگذرند. دری به هم میخورد. جایی جام پنجرهای جرینگ میریزد؛ غشغش تکههای گنده و کِرکِر خردهریزهایش را میشنوم. بعد ناگهان صدای گنگ و خفهای از سوی دیگر، از توی خانه. کسی از پلهها بالا میآید. میآید و میآید. آنجاست، خیلی وقت است آنجاست، آنگاه میرود. و باز خیابان. دختری جیغ میکشد: «Ah, tais-toi! je ne veuw plus»* تراموایی هیجانزده از راه میرسد. سپس میگذرد، از روی همه چیز میگذرد. کسی فریاد میکشد. مردم میدوند و از هم جلومیزنند. سگی پارس میکند. چه آرامشی: سگ. دمدمای صبح حتا خروسی میخواند، و این آسایش بیکرانه است. بعد یکباره خوابم میبرد.
این از سروصدا. اما اینجا چیز ترسناکتری هم هست: سکوت. به گمانم گاه در آتشسوزیهای بزرگ، چنین لحظهی پُرتنشی رخ میدهد: آبفشانها بندمیآیند، آتشنشانها دیگر از نردبان بالا نمیروند و کسی از جا نمیجنبد. قرنیزی دودزده بیصدا بر فراز سر کج میشود و دیواری بلند، که پشتش آتش زبانه میکشد، بیصدا شکم میدهد. همه گردنکشیده با چهرههایی پُرچین منتظر فروپاشی وحشتناکند. اینجا، سکوت همان حال را دارد.
*اَه، خفه شو! دیگر نمیخواهم.
-دفترهای مالده لائوریس بریگه | راینر ماریا ریلکه | ترجمهی مهدی غبرائی-