حدقهی چشمهاش برق میزد. شبیه پوزهی خیس سگی شاد که با جستوخیز روی دوپای عقب میایستد و لابهلای انگشتهات را با ولع میلیسد. جوری که از خوشی سیاهی چشم لوچش را میبینی که رفته گوشهی برگی چشم. همانطوری حاشیهی سفید حدقهی چشمهاش خیس بود و درخشان. من اطمینان داشتم با همهی وجودش دارد در تب لمس کردنم میسوزد. پارهکاغذها و مدارک را روی میز مرتب میکردم که اختیار از کف داد و دستش را پیش آورد به بهانهی گرفتن کاغذ و دوباری کنارهی انگشت اشارهام را نوازش کرد. دقیقا شبیه سگی که بیخودشده از خود و با سرخوشی و احتیاط تمام زبان بزرگ و خیسش را میکشد لابهلای انگشتهات.
از کوه آمده بودیم پایین و فرهاد به یکی از این سگهای کوهگرد روی خوش نشان داده بود. حیوان هرچه ازش ساخته بود محض دلبری به کار گرفت. روی خردهسنگهای تیز سینهخیز رفت. دور پای راست فرهاد طواف کرد. و سر آخر از زور سرخوشی و بیعنانی دست استخوانی و بیخون مرد را گرفت لای آروارههاش. من از وحشت مشتم را در جیب گره کرده بودم و او به حیوان لبخند میزد بی هیچ هراسی. سگ با احتیاط تمام انگار با تکه استخوانی کلنجار رود، دست را از مچ به دندان میفشرد و مزهمزه میکرد.
او هم اگر مجالش میدادم بیشک دستم را به دهان میگذاشت و سرانگشتهام را میمکید!
من این تباتب را میشناختم. این میلِ بیمهار لمس کردن دیگری را. این کلنجار و بلوای درون را که دست دراز کنم به لمس یا نه! به چه بهانهای؟ این گور بابای همه مناسباتی که مدام توی سرت فریاد میشود را. من این حال و چشمهای بیقرار خیس را میشناختم. وقتی در حیاط تالار مولوی از خواهش میسوختم که دستهی روشن تابدار موهاش را به دهان بگذارم! همین اندازه حیوانی و خالص و بیغش. همین اندازه پرخواهش و ناتوان. تب کرده بودم و بهانه آوردم به خردکشاخهای لای موهاش. دست پیش بردم به برداشتن خسِ نادیده! لرزش انگشتهام را خوب به یاد دارم و انقباض آروارهام را.
میل بیحد او را به لمس میفهمیدم. به چند تاش کوتاه نوازش قناعت کرده بود در حالی که میخواست سرانگشتهام را به مرطوب و گرم دهانش بگذارد و اگر توانش بود، ببلعد!
درد را میفهمیدم و دست را بیمارگونه پس میکشیدم..