دیشب اوج شهابباران جوزایی بود. من خیلی دیر به صرافت افتادم و به دوستانی پیغام دادم برویم تماشا. و خب برای تصمیم آنیِ آن ساعت شب نمیشد قدمی برداشت. بچههای نجوم نوشتهاند بیستوهفتم آذر -روز میلادم- آخرین روز بارش اخگرهاست در بازوی برساوش. چند شمع روشن کردم و نشستم به مراقبه. عبارت سین را وام گرفتم و گفتم «دشت پرستاره» همین سینهی من است. پلک که بستم، هزاران ستارهی روشن به پهنهی صورتم فروافتاد. آرزو کردم کاش بودی و همراهی میکردی. میرفتیم به دل کویر و هر دو با گردنی کشیده رو به آسمان، خطوط روشن و فروریز را میدیدیم. من را به کنارهی بازو و نیمهی سینهات میفشردی چون شب صاف و سردی بود. نزدیکی حضورت، روشنای گنجی بود به دل تاریکی.
امروز بیستوسوم آذر است و چهارروز مانده به میلادم. آفتاب از سر گلدانها گذشته و من پاها را دراز کردهام و از گرماش مکیفام. «روزها در راه» میخوانم و تازه پنجاه صفحهی جلد یکام، اولهای راه. تهرانِ آذر پنجاهوهفت است. گیتا (همسر مسکوب) براش از راهپیمایی تاسوعا نوشته. از مردی که کبریت و سیگار و عصاش را میاندازد و روی یکپا، هر دو دست را گره میکند رو به آسمان و به خشم فریاد میکشد. گیتا از چنان همبستگی و وحدتی حرف میزند که من در این مردم سراغ ندارم دیگر. از پیرزنی خمیده وموپنبهای که به صدای هلیکوپتر به زحمت سر بلند میکند و مشت گرهکردهای هم حواله. میخوانم و پابهپای گیتا میلرزم و بغض میکنم.
فردا اما روز دیگریست. بایست پسِ این دوماه آشفتگی کار و ریزش نیرو و تعطیلی دفتر و بیجایی و اعصابخردی، به کارفرما اعلام کنم که میروم جنوب یا نه! بعدِ چهارسال تازه عزیز همه شدهام و از چهارطرف میکِشندم به ادامهی همکاری و الخ. فردا بایست بنویسم آری یا نه. «روزها در راه» میخوانم و خیالم نیست گردونهی زندگی بر کدام مدار میگردد.