تا صبح بیدار بودم و به خودم میپیچیدم. اتفاقهایی میافتد که نمیدانم باید چه کنم برابرشان. نه میتوانم منفعل باشم و نه ازم کاری ساختهست. مدام همهچیز میگردد و دیگر میشود. رنگها، شکلها، جاها، آدمها. یکجوری ساکتم انگار دورم و در دهان این اژدهای دگرگون نیستم. ساکتم و هرآنچه با من مرتبط از کنارم میگذرد. نه تاثیری میگذارم و نه تاثیری میپذیرم. حال عمومیام ولی گرفته و منتظر است. یک چشمبهراهی بیحاصل.
صبح عکسهایی دیدم از جرثقیل سقوط کردهای روی کمپ همکارهامان. جابهجاشان کردهاند تا برای دفتر تهران جابازکنند. پروژه افتاده دست سفیه و دستور داده همه بروند جنوب یا خانههاشان. عکسها را دیدم و حالم بدتر شد. جدارههای آهکی در کاسهی سرم فرومیریخت و کرهی چشمهام در حال ذوب شدن بود.
به تقلای تمام از تخت پایین آمدم. کلاه پشمیام را سرکشیدم و بند زمخت کفشها را محکم بستم و زدم به کوه. وسط هفته، وسط روز، خلوت تمام! تنها دو باغبان در راه دیدم بیل بردوش، بلوط میکاشتند به دامنهی جنوبی دماوند. زمین از باران این چندروز گِل بود و آسمان پر پنبههای سپید ابر. آبی زلال و صدای رود. سرم نبض داشت و کلاه را کشیده بودم تا افق ابروها. دلم به شکار هیچ چیز نبود. نه سنگی، نه برگی، نه شاخهای و چوبپارهای. مسیر همیشه را رها کردم و زدم به شیب. بوتههای زرد علف و سرخ خار بود و چتر گستردهی درختی زمستانی. دمی تکیهاش دادم و پشت کردم به باد. سکوت بود و پرواز زاغ. سکوت بود و گلولهی گرهدار من. با شقیهی سفیدکرده و کلاه پشمی و پیشانی تبدار. رو به باد فریاد زدم، پشت به تو جهان جای بهتریست! و اشکهای داغم را لیسید و تسخر زد.
وقت بازگشت دوبوتهی شاخگوزنی دیدم و تمام مسیر گرفتمشان کنار شقیقه و چندباری به بلندترین صدا ماغ کشیدم. روی سنگریزهها لغزیدم و چون گوزن غولپیکر زخمی نعره زدم از درد! روباه کوچکی با فاصله همراهم شد و دستهی زاغها پریدند و دانهی بلوط تناش را به خاک سیاه و نمور فشرد و پلک بست به امید بهار.