نشانههای کهولت چون قارچهای خودروی بیمحل از جاجای تناش سربرآوردهاند. لکهای قهوهای پشت دستهاش، پای گودال چشمهاش. بیرونزدهی استخوان شست پا. سوار شدن انگشتهای پا برهم. تُنکِ موهای سر، ریختن موهای دست و پا. چروکِ پلکهای بلندش. ماتِ آبآوردهی چشمهای یشمیاش. پوست آویختهی گردن و شُلِ از شکل افتادهی بازوهاش. این قارچهای زوال. این رویندههای لعنتی. قدش آب رفته و انگشتهاش زمخت شده.
آلبوم را ورق میزنم. قدِ کشیده و موهای روشنِ تا شانههاش. برقِ سبزِ آهوی چشمها. پوستِ برگِ گل عطریاش. تنِ تراشخوردهی زیباش.
توی آینه گونهاش را میفشارد به رنگرفتهی صورتم. میگوید دخترکِ جوان و زیبای منی. به تسخر میخندم. لبها را کج میکند به بوسیدنام. بازوم را فشار میدهد به نرمی سینهاش. میگوید غصه ازت دور باد. میگوید قسمت و بختات بلند و خوش. میگوید تنهاییات پشتِ کوهِ دور. میگوید دلت گرم و امیدت زنده. میگوید عشقات بهدل و آیندهات سبز و شاد. میگوید و به تسخر میخندم.