کلید را سپردهام به صاحبخانه. وقتهایی که سرِ کارم، میآیند برای دیدن خانه. با خودم تصور میکنم وقتِ بازدیدِ چنددقیقهای و یکدور چشم گرداندن چهها دستگیرشان میشود از زندگیام؟ دهان گود گلدان و جای خالی دستهای رز مینیاتوری صورتی را میبینند که روزی به شوق تمام همآغوش هم بودند؟ تنها عکس بچگیهای زن که گوشهای از شکاف آینه و قابش جا خوش کرده را چه؟ با آن موهای تراشیده و چالِ خندهاش توی آغوش جوانیهای مادر. همینطور که خانه را برانداز میکنند، میبینند زن چند شیشهی بزرگ سنگ شکار کرده و ظرفی بزرگتر هم میوهی کاج؟ تنها اشیاء زینتی خانهی کوچکِ بی نور و هوا. میدانند پشت هر سنگ کدام خاطره از کدام سفر پناه گرفته؟ وقتی در حمام را باز کنند، رد عشقها و اشکها پیداست؟ پای پنجرهی کوچکِ بیمقدار نمیپرسند این سکوی عریض و طویل به چه کار است؟ پیدا نیست کسی چارزانو نشسته آن بالا و پک میزند به سیگار و دیگری ایستاده این پایین و قاشقکش را فرومیبرد به ظرف بستنی شکلاتی؟ از صاحبخانه نمیپرسند چه بر سر ریسهی درناهای دلتنگ آمده؟ بومهای تکیه بر همِ نقاشیها را اگر ببینند چه؟ خیال نمیکنند زن غوطه در اندوهِ تماما سرخیست؟ رد دایرهی شمعها را پی نمیکنند روی میز؟ نمیپرسند شبانهی خانه و پرپر شمع ترکیب دلانگیزی بوده یا نه؟ دست به ردیف افقی و عمودی و تلنبار کتابها میکشند؟ میفهمند عصارهی گیلاس زمستانی برای یک قوطی کرم ساده زیادی شاعرانه است؟ آن چهارتکه سفال روی رف را چه؟ ردیف لباسهای آویخته و خاطرهای که بر یقهی هرکدامشان است چه؟ از آن پیراهن توردوزی طوسی پرسیدهاند چرا هرگز مجال پوشیدناش پیدا نشد؟ آنکه پا به زیرزمین تنگ گذاشته، قدش بلند است یا کوتاه؟ هوای سرش را داشته وقتِ ورود؟ موج اندوه را حس کرده در چارچوب در؟ یا نه، فقط پرسیده اجاره به چند؟ کدام قبضها مشترکاند و وضع آنتندهی این پایین چهطور است؟
من اما به گمانم همه قابها بی که مخدوش شوند از ما بهجا میمانند و میگذریم. آغوشی اگر یا نفرتی. لبخندی اگر یا فریادی. من عطر گیلاس زمستانی و صدای زنگوله و چند لکه سرخ غلیظ میگذارم و میگذرم.