آنقدر رفتن و کوچ کردنم قطعیست که از حجم پُرجانِ این قطعیت در خودم حیرت میکنم. از اینکه بالاخره تصمیم گرفتم و تمامقد برای پیش بردنش وقت و جان میگذارم این روزها. من همیشه در سیالیت نسبیت غوطهور بودهام. همیشه منتظر بودهام جایی، اتفاقی بیفتد یا احتمالش را آنقدر فشار میدادم به چشمهای منتظرم که هم واقعیت محو و تار میشد و هم تصمیم بدل میشد به نویزهای سفید و خاکستری پراکنده. «بایست میایستادم و جعبهی شکنجهی کوچک را از بالا میدیدم و پا بیرون میگذاشتم. میدانی از چه حرف میزنم؟ پا بیرون گذاشتم.» پیشتر چنان یقین قاطعی سراغ نداشتهام در خود. نه، داشتهام! شبی که دستش را فشردم و گفتم «دیگر هرگز به زندگیام برنگرد! هرگز!» مطمئن بودم که تمام شده. من از روی ریل بلند شده بودم که قطارِ بیرحمِ بیهدف بگذرد اینبار هم. جان را برداشته بودم که دوباره تکهوپاره نشود. به یقین گفته بودم هرگز! و میدانستم اینبار فرق میکند با قبل. تصمیم گرفته بودم و پاش بتن ریخته بودم که هیچ لرزشی شکافش ندهد دیگر. دل را فشرده بودم به مشت، به مشت سیمانیام.
حالا آخر هفتهها مرد پای تخته، رو به شاگردها به زبانی بیگانه حرف میزند و من ریزریز یادداشت برمیدارم که سرم بالا باشد در آزمون سفارت. زندگی را خلاصه کردهام در پنجشنبههایی که سربالایی یوسفآباد را میروم بالا تا آواز بخوانم و عصر هم راستهی شریعتی را میروم پایین تا کلمههای بیگانهای برام آشنا شود. به مادر هیچ نگفتهام اما. به مادر، هیچ نگفتهام. [...] به هیچکس هیچ نگفتهام از تصمیم. پرندهی اتفاق را فشردهام به مشت. از تماس نوک ظریفش با بندبند انگشتهام لذتی دردناک میبرم؛ از دیدن سرخِ سردِ چشمهاش هم. این زمستان هر دو میپریم.