پشت خانهی محبوبیها که حالا برهوتی پر علفِ هرز است، درختزاری جوان میدیدم. تنهها بلند و باریک، برگها سبز و پنجهدرپنجه و نورَس. سر بلند کرده بودم به تماشای بازی نور و پولک سبزینهها. دستهای پرنده همقوارهی سار فرازِ درختها پرواز میکردند و سایهموج کوچک بالهاشان قاب را زنده و سبز و کامل کرده بود. پرندکها گیلاسهای رسیدهی سرخ به منقار داشتند و همهچیز چون جادویی لطیف بود. دور میشدند و یکدسته نزدیک میآمدند و فوجفوج میوهی سرخ رها میشد و از میان شاخوبرگ میریخت روی شانههام، مینشست به حلقهی موهام. دستها را کاسه کرده بودم رو به آسمان و از سرخی پرمیشدند. خواب میدیدم اینها را.