دوشنبه

If I stay...

خواب دیدم آبستن‌ام. آبستن و برهنه. پوست شکم‌ام کش‌آمده و ترک برداشته بود. توی خیابان بودم و سرآسیمه به عابرها می‌گفتم، بچه تکان نمی‌خورد! حیران نگاهم می‌کردند و می‌گذشتند. شکم برآمده‌ی بزرگم سرد بود. تکرار می‌کردم که هرگز تکان نخورده و می‌پرسیدم، مگر می‌شود؟ کسی جوابی نمی‌داد. بچه هرگز ذره‌ای هم نجنبیده ولی بزرگ و بزرگ‌تر شده بود. ترسیده بودم. منی که توی خواب هم فوبیای آبستنی دست‌بردارم نبود، فریاد می‌زدم و نمی‌شد تکه‌ی بزرگی از تنم را دور بیندازم. تکه‌ای بزرگ با جنینی سنگی، سنگی بزرگ‌شونده و شوم. برهنه بودم و موهام ریخته بود روی استخوان ترقوه‌ام. کسی جوابی نمی‌داد. جوابی نبود. می‌دویدم و درد رگه می‌کشید به اندام‌هام. می‌دویدم و تکه سنگِ همراهم می‌خورد به پوسته‌ی نازک و... می‌دویدم و ازش رها نمی‌شدم و وبال احوالم بود. وبالی تا ابد انگار. روزنی از بیداری می‌گفت، تعبیر آبستنی، اندوه است.