همهشان بزرگاند. بزرگ و سنگین. من بلدشان نیستم. نه از قیافه و رنگ و لعاب و نه از جوابی که به صدای ضربههات میدهند. اولینبار بود که ایستادم رو به هندوانهها. همهشان بزرگاند. برای یک آدم تنها، برای یخچال کوچک یک آدم تنها بزرگ و سنگیناند. کوچکترینشان ششهفت کیلویی هست! خندهام گرفته بود در مواجهه با ابعاد غول آبدار تابستان! مسخره بود که برابر هندوانه؟ آنقدر کوچک و تنها به نظر برسم. نمیدانستم سرخ است و شیرین یا نه. به گمانم هندوانه میوهی دورهم بودن است. اطمینان کنی به دستهای پدر که ضربههاش بیراهه نمیروند و توزرد نبودهاند تابهحال. به دستهای مادر که سینی بزرگ را میگذارد وسط و تو چمباتمه مینشینی به تماشای آن اولین صدای شکافتن بافت ترد و آبدارش. تا از گل آتشینش پارهای بیهسته نصیبت شود. نه، هندوانه میوهی آدم تنها نیست. دو نیمش کردم و واماندم که حالا چه کارش کنم؟ تو را به خدا نخند! نگو که از هندوانه هم میتوانم تراژدی بسازم. واقعا نمیدانستم چه کارش کنم. مانده بود توی سینی کوچک گلدارم و به مسخره سرخی لثههاش را نشانم میداد. ماهی بزرگی که میپرسید خب حالا چه؟ میگفت تو که ماهی نمیخواستی چرا قلاب انداختی! و من جوابی نداشتم. راست میگفت. برای من یک برش کوچک کافی بود. کاش بودی و طنز روزگار را میدیدی. یکهو برابر هندوانهای زانو خالی کرده بودم. کیسههای خرید کف آشپزخانه بودند و زیرزمین از بوی هندوانه لبپر میزد. خداخدا میکردم که بیایی. خداخدا میکردم از نگاه پرملامت ماهی سرخ نجاتم بدهی. و همانطور سرپا تکههاش را به دهان ببری و خندهات خانهی تنهایی را سیراب کند. و من؟ رد آب شیرین را بگیرم تا استخوان آرنجت و دلم یکجور خوبی نبض بگیرد برای بوسیدن لبهات، بوسیدن شیرینی خنک آرنجهات. و تو؟ بندبند انگشتهام را به دهان ببری. و من؟ نپرس...