گاهی از انفرادی تنهایی به ستوه میآیم. ریشههای درختی کهن کاشته در گلدانی تنگ. از اینکه تن محتاج آغوش است و با همه تنها در فاصله. از اینکه گردن محتاج بوییدن است و با همه لبها در فاصله. از اینکه.. هیچ میدانی چه میکنم این وقتها؟ صدای یکیدو ضربان قلب جستهام میان میلیونها صوت جوراجور! تند و کند و خوابیده. توی تاریکی تخت، روزنههای ریز بلندگو را تکیه میدهم به بالش و با کمترین صدای ممکن میگذارم بتپد به حفرهی گوشم. قلب میتپد و من چشم میبندم و سر میگذارم روی گرمای سینهات. انگشتها را آهسته میلغزانم روی بازوی راستت و آخ... این دردناکترین تصویر تنهایی من است. وقتی به صدایی خفه میپرسم، کجایی تو؟