آن لغت سرخ
چهارشنبه
آخ..
هر صبح سرک میکشم به وبلاگها و سهم امروزم کلمههای پونه بود و دلم را بدجور مچاله کرد:
هر صبح هر صبح با بغض از خواب بيدار ميشوم اما آن روزي كه كنار تن او چشم باز كردم بغض نداشتم. يادم نيست به چي فكر ميكردم. اصلاً شايد تخيلي نبود يا انديشهاي، تنها واقعيت تن بزرگ او بود كنار من. تنها همان دم بود. و چند چيز كوچك ديگر، چند واقعيت كوتاه كه فكرش به گريهام مياندازد يا من را به هيجان ميآورد. مثل نوازشهاي آرامش وقتي خيال ميكرد پشت كرده به او خوابيدهام. هيچ چيزي توي دنيا، توي دنياي دو نفر آدم به آن اندازه ارزش ندارد. هيچ هديهايي، هيچ نگاهي، هيچ درخواستي يا اجابتي، هيچ چيز به قدر حركت سرانگشتهاي مردي كه تنش راضي و سير و خسته است بر كركهاي پس گردن زني كه كنارش خوابيده يا خودش را به خواب زده، ارزش ندارد. انگار آن بوسههاي آرام و بريده و آن نوازش بيكلام، صادقانهترين چيز اين دنيا باشد. يا نوازشي كه مقابل چشم ديگران اتفاق ميافتد. نه چون گستاخي و وقاحتي در خودش دارد، اين نيست. نميدانم در عشق عمومي چه چيزي نهفته است، شايد دعوت به يك زيبايي بصري باشد يا اين كه گرفتن توجه از دلدار در نزد ديگران يك جور پيروزي در رقابت با حضور ديگران باشد. انگار اين پيام را در خودش داشته باشد كه در سايهي حضور ديگران، ديگران باهوشتر، زيباتر، مهربانتر، من باز تو را ميخواهم. با اين همه در تمام بازيهاي عشق ظرافتي نهفته است، اندازهاي كه بايد نگه داشته شود، انگار هميشه بايد بداني انتها كجاست و چند قدم به انتها دست نگهداري.
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی