آنقدر رفتار زنکِ هرزِ حیلهگر بیاخلاق و غیرانسانی بود که هربار به یادآوردناش مثل رها کردن صد گله گراز وحشیست جاجای تنم! ساییدن دندانها و سرخی چشم و مشتِ درهم فشرده و کلمات زشت و زمخت زیر زبان و ضربان تند و قلبی مچاله از آتش خشم! گرازها تکهپارهام میکنند و هزارتکهام زیر هزار دندان! هزارپارهام زیر هزار سُمضربه! امانم نمیدهند و میتازند. آنچه از من میماند اما.. بعد تکرار میکنم که گذشته و رهاش کن. صورت را پنهان دستها میکنم و به خودم التماس که رهاش کن چون مرورش لهیب تازهایست. نمیشود اما. هربار اگر اسمی و نشانی ازش ببینم هرجا، همان بساط است و فروبردن ناخنها به نرمی کف دست! همین چندشب پیش توی خیابان زشتیِ هرز کارش باز به یادم آمد و بیهوا دست بلند کردم که سیلی سختی نثارش کنم! شانهی راست را عقب کشیدم و بعد نازکای کف دستم گزگز کرد و سرخ شد! وسط خیابان، میان عابرها یادش را لت زدم. من که سکوت کرده بودم برابرش. و در سکوت پس کشیده بودم. شبی که فهمیدم دلیل آن همه «دوستی و خوبی» را، شبی که دیدم زیر «پوستین معصومیت» چه جانوری لیسهی کثیف هرزگیش را به رفاقتی دروغین مالیده تا باز سرکیفِ شهوتش شود، شبی که از هر هجای اسم کثافتش برای همیشه بیزار شدم را کنار همین بزرگراه مدرس قی کردم! اندرونم را بالا آوردم و باران بود و سرخی چراغهای درگذر و تنی لرزان. منی که حتا کلمهای برابر هرزگی بیرحمانهاش نگفته بودم و رهاشان کرده بودم. نمیدانم برونریز خشم چاره است یا فروخوردنش؟ اما خوب میدانم این عذاب را نمیخواهم دیگر. خستهام میکند. جانم را میکاهد هربار. چهطور میشود زنی تا این اندازه دلسنگی کند؟ مگر من چه کرده بودم که حقم دید؟ لعنتیِ بیریشه! اینکه با دستِ دوستی پیش بیایی تا وجدان نداشتهات آرام بگیرد وقتی تن هرزت را رهای آغوش دیگری میکنی؟ دردکشیدن من را ببینی و برام از تصاحب مردی بگویی که دلخواهت بوده؟ پیجو شوی که هنوز دلمان به هم هست یا نه؟ نقشه بریزی که.. آخ.. حالم هیچ خوش نیست. چهطور میشود زنی تا این اندازه دلسنگی کند؟ من اعتماد کردم و امینش دانستم و خندهاش را صادق! چهطور میشود زنی تا این اندازه دلسنگی کند؟ که من خوشخیالانه بگویم غصه نخور، به دستش میآوری چون دلت مهربان است. آخ.. تف به این سادهدلی! مهربانی؟ حالا تن هرزت آرام گرفته به او ای مهربان؟ هان؟ تن هرزت آرام گرفته به او؟ تن هرزت آرام گرفته به او؟ فریاد میکشم و باز میپرسم و با قهقهی مستانه جواب بده که تن هرزت آرام گرفته به او؟ چه چیز آدمی را تا این اندازه هرز میکند که دیگری را بی هیچ آزاری به مرز مرگ برساند، چه چیز مهربانهرزهی عزیز؟