فکر نمیکنی این بیانصافیست؟ این که تو چهلوهشت نامه گرفته باشی و صندوق زرد من متروک و منتظر؟ من از احوال و روزهام، از دل و تمنام گفته باشم و تو دستزیرچانه فقط به تماشا؟ نه، اصلا انصاف نیست. بیا بازی را برابر کنیم. اصلا بیا و تو پیشی بگیر. من یکسال گذشته دستبهگریبان هزارویک بوتهی خار بودهام و آخ اگر بدانی به چه چنگودندانی حالا زنده و سرپام. بی که حتا به حضور و کلمهای دلگرم باشم! بی که حتا دستی پناهم باشد. بی که هجوم دستهای هرز را پس بزند. محاط باشد و دربرم بگیرد. نمیشود به قدر یک سرانگشت مرهم برسانی تو هم؟ هوم؟ بگذاری کمی من هم تکیه کنم. خستگی را از مهرههام بگیری و دمی آغوش باشی؟ نمیشود؟