پارهی یکم
توی سالن تمرین نشسته بودم گوشهای و سر را گرفته بودم رو به سقف آکوستیک. چشمها را بسته و یک حباب شیشهای شده بودم با چراغی روشن. وقت تمرین که رسید، زن گفت دراز بکشید و خیال کنید سقف آمده نزدیک صورتتان. حالا توی همچو جای تنگ و خفهای حرکت کنید. من خوب بلد بودم توی یک گور تاریک و تنگ چهطور دستوپام را بجنبانم. سال پیش جان کنده بودم که سقف را ببرم بالاتر. جان کنده بودم جای بیشتری دستوپا کنم برای تن و جانم که از فرط مچالگی زخم شده بود. القصه آنقدر جنبیدم و کمکمک قوز کردم و سنگینی طاق را گذاشتم روی دوش تا برخاستم از جا. بعد رهایی بود و رهایی! آن نوبتِ تست سیچهلتایی بودیم. عصر گرم شنبه بود و ما میلولیدیم توی هم و دیوارها کنار رفته بودند. چرخ میزدیم و تاب میخوردیم درهم، بی هیچ اصطکاک و تماسی. سر آخر گفت هم را بغل کنید. دخترک خوشتن و سنگینی، سرش را تکیه داد به گونهام و سخت در آغوشم کشید. نفسهاش گرم بود و خسته. باز پراکنده شدیم و من فرو رفتم توی حباب و چراغم همچنان پرنور. وقت مصاحبه رسید و یکبهیک باید مینشستیم روی صندلی گرد و گردانی. بعضیها هنوز صندلی را لمس نکرده از در بیرون میرفتند و بعضی صدای خندهشان پخش میشد توی سالن. آنطور که میشنیدم از دوروبر، همه یا دانشجوی نمایش بودند یا با فلانی معروف دورهی حرکت و بدن گذرانده بودند یا بهمانی معروفتر معرفشان بود و چه و چه. نوبت به من که رسید روشنای حباب را به سینه چسباندم و نشستم روبهروشان. توی لیست چندبرگی آن روز چهلوپنجمین نفر بودم. گفتم و شنیدم و پرسیدند و جواب دادم و لبخند. توی رختکن به کنجکاوی تمام ازم میپرسیدند چه میگفتی این همه وقت؟ چه آهسته و طولانی حرف میزدید و ماجرا چه بود؟ من؟ هیچ، لبخند.
توی سالن تمرین نشسته بودم گوشهای و سر را گرفته بودم رو به سقف آکوستیک. چشمها را بسته و یک حباب شیشهای شده بودم با چراغی روشن. وقت تمرین که رسید، زن گفت دراز بکشید و خیال کنید سقف آمده نزدیک صورتتان. حالا توی همچو جای تنگ و خفهای حرکت کنید. من خوب بلد بودم توی یک گور تاریک و تنگ چهطور دستوپام را بجنبانم. سال پیش جان کنده بودم که سقف را ببرم بالاتر. جان کنده بودم جای بیشتری دستوپا کنم برای تن و جانم که از فرط مچالگی زخم شده بود. القصه آنقدر جنبیدم و کمکمک قوز کردم و سنگینی طاق را گذاشتم روی دوش تا برخاستم از جا. بعد رهایی بود و رهایی! آن نوبتِ تست سیچهلتایی بودیم. عصر گرم شنبه بود و ما میلولیدیم توی هم و دیوارها کنار رفته بودند. چرخ میزدیم و تاب میخوردیم درهم، بی هیچ اصطکاک و تماسی. سر آخر گفت هم را بغل کنید. دخترک خوشتن و سنگینی، سرش را تکیه داد به گونهام و سخت در آغوشم کشید. نفسهاش گرم بود و خسته. باز پراکنده شدیم و من فرو رفتم توی حباب و چراغم همچنان پرنور. وقت مصاحبه رسید و یکبهیک باید مینشستیم روی صندلی گرد و گردانی. بعضیها هنوز صندلی را لمس نکرده از در بیرون میرفتند و بعضی صدای خندهشان پخش میشد توی سالن. آنطور که میشنیدم از دوروبر، همه یا دانشجوی نمایش بودند یا با فلانی معروف دورهی حرکت و بدن گذرانده بودند یا بهمانی معروفتر معرفشان بود و چه و چه. نوبت به من که رسید روشنای حباب را به سینه چسباندم و نشستم روبهروشان. توی لیست چندبرگی آن روز چهلوپنجمین نفر بودم. گفتم و شنیدم و پرسیدند و جواب دادم و لبخند. توی رختکن به کنجکاوی تمام ازم میپرسیدند چه میگفتی این همه وقت؟ چه آهسته و طولانی حرف میزدید و ماجرا چه بود؟ من؟ هیچ، لبخند.
پارهی دوم
دخترک از تن زیباش عکس برمیدارد. عکسهای خوبی هم. دقیقا چیزی که من همیشه دلم خواسته و این روزها جسارتش هم پیدا شده. دخترک برزیلی است و وقتی شنید از ایرانم گفت: سووو فااااار اِوی! شش عصر بود و من از پنجرهی زیرزمینم به لباسهای شستهی توی حیاط نگاه میکردم. به پروانهی یک اینچی سفیدی که نشست روی کاسهی توری لباس زیرم، آویخته بر بند. بوی دلتنگی خانه را پرکرد. دخترک اما آنسوی جهان تازه کشوقوس آمده بود و نوشت دلش لک زده برای صبحانه! حرف زدیم و رسیدیم به نقاشی، من آبرنگ و او اکریلیک. و یکهو اصرار که نشانی بنویس تا برات بفرستم از کارهام. خیالم رفت به پستخانهای در ریودوژانیرو، سائوپائولو یا مانوس و دخترکی که خم شده روی پیشخان و مینویسد خیابان باهار، پلاک پنج، زیرزمینی که بوی دلتنگی گرفته.
پارهی سوم
تماس گرفتند که انتخاب شدهای! عصر چهارشنبه بیا سر تمرین. من؟ حباب را به قدر پرگرفتن پروانهای کوچک جداکردهام از سینه.