برای اولینبار توی زندگیم، دقیقا برای اولینبار توی زندگیم ایستادم رو به نیمدایرهی شیشهای باجهای و مارلبرو خواستم! و باز برای اولینبار توی زندگیم، دقیقا برای اولینبار توی زندگیم از شین یک نیمبطری تکیلا گرفتم! پرسید عیش تنهایی؟ گفتم نه، مهمان خاص دارم! توی مسیر از مقابل چند سوپرمارکت کارتنهای خالی جمع کردم. خیلی چیزها جانبهلبم کرده این روزها. از همه بدتر سکوتیست که فروخوردهام! خستهام. رسیدم خانه و کلید را سه بار توی قفل چرخاندم. خانه جور نزاری شده بود. مثل سگی تیپاخورده نگاهم میکرد. مظلوم و ترسیده و مهربان. گفتم اول کتابها را جمع میکنم و بعدتر قفسهی ادویهها را. نشستم وسط بساط نقاشی. کسی توی دلم گفت «طاقت بیار، درست میشه. تو قوی هستی، میتونی!» فریاد کشیدم خفه شو! این یه دفعه خفه شو لامصب لعنتی! گفتم خفه شو! خفه شو بذار این یه بار توی سیوسهسالگیم توی خودم غرق شم. خفه شو و دست از ملامت کردنم بردار لعنتی! مرده شور اون زندگی سالمت رو ببرن! مرده شور اون زندگی سالمت رو ببرن! خفه شو و راحتم بذار! بعد سیگار پشت سیگار. مثل همهی تازهکارها اشک و سرفه و زهرمار نوشیدن بود. و آبی تیرهای که با خاکستری قاطی کرده بودم به کشیدن موج بزرگ و سیاهی سرگردان تنهاترین نهنگ دنیا. دور و برم کارتنهای خالی و رنگ و دود و آشوب. به سختی کلیدها را فشردم روی صفحهی گوشی و نوشتم «قبول، نیمهی دوم ماه اثاث میارم همون زیرهمکفی که گفتین.» بی نور و بی هوا! بی پنجره! آخ بیچاره گلدانهای نورسم. از شیار لبهام آتشی میسُرید تا نای و مری و ریه و معدهام. تنم داغ بود و قوطی فلزی کنار دستم پر از مچالهی سیگار شده بود. وال غولپیکری که بزرگ و بزرگتر میشد و جان میگرفت و چرخ میزد. غمآگینترین آوازش را میخواند و توی تنهایی من غوطه میخورد و من هایهای گریه میکردم و مچاله شده بودم و قلمو توی دستهام مرده بود و بطری خالی شده بود و پاکت از نیمه گذشته بود و هوا سیاه بود و دیوارهای خانهی کوچک بهار تنگ گرفته بودند وال غولپیکر را و قفسهی کتابها با دهانی گشاد و هزاردندانِ رنگبهرنگ به مسخره نیش باز کرده بودند و من گریه میکردم و حالم آشوبِ مگویی بود و نهنگ به سرفه افتاده بود از ابردود و سلاخِ تنهایی کاردِ سینهپهنی را میکشید به سمبادهی شقیقههام، قژقژ.. قژقژ.. قژ.. قژژژژ.. قژ.. قژ...