دلم مچالهست از دلتنگی. انگار صدام را هیچ جاندارِ تنزندهای نمیشنود. انگار هیچکجای این عالم دلی نیست با من. که بیاید. که بخواهم. که بماند. پرطنینِ گرم صدای براهنی میخواند، «نیامد!» انگار میکنم حرف آخر است! و اشکها دهانم را پر میکنند. دهانم از کلمه خالی. این روزهای سختِ بیکسی. این روزهای شتاب و سکوت. این روزهای بیمهرِ جانبهسری. این روزهای طاقتبیارِ لعنتی. «نیامد!» دلم مچالهست از دلتنگی. تو چه دانی که دلم چه اندازه مچالهست از دلتنگی. تو چه دانی که دلم..