خواب دیدم در تاریکی خیابانی سه بوف برفی نشستهاند کنار هم. مردی گلوگاهشان را نوازش میکرد. انگشتها را فرومیبرد به حجم نرم پرهای زیر منقار و جغدکها مکیف میشدند و چشمها را جمع میکردند. سومی را اما بی نوازش رها کرد و رفت. سر گرفتم به آسمان. در راستای شانهی چپم ماه کامل بود. و در راستای شانهی راست خیره مانده بودم به کسوفی کامل! قرصی سیاه با هالهای سوزان. با سرعتی زیاد حرکت میکرد سمت ماه! حالت غریبی بود. هر دو سوای هم بودند. ماه ثابت و خورشید در شتاب. خورشیدِ گرفته اما ناگهان مسیرش را کج کرد سوی من. از آن دورادور کیهانی یکراست میآمد و نزدیک میشد. من خیرهمات مانده بودم. بی جنبشی. میآمد و نزدیک میشد. عجیب آنکه حجم کرویاش بزرگ و بزرگتر نمیشد. همان اندازهای بود که در آسمانِ دور دیده بودم. رسید به چندقدمی و یکباره خاموش شد. خاموش شد و آهسته ضربه زد به سینهام. افتاد میان دستهام. ستارهای سرد و خاموش. با حفرهها و چالههایی. سر گرداندم، از بوفها اثری نبود. ستارهای از آسمان افتاده بود روی سینهی من و خاموش مانده بود. خواب غریبی بود. صبح احساس کردم تویی که حالا خاموش شدهای. من نوشتهام برات. صدات زدهام. فریاد کشیدهام. تقلا کردهام. اما تو پشت کردهای. پشت کردهای و نشنیده گرفتهای. پشت کردهای و کسوف شده است. دلم را پیش آوردهام و نخواستهای. پس کشیدهای. پس زدهای. خاموش شدهای و حجم تاریک و سردی را به سینهام کوبیدهای. از این احساس دلم مچاله شد. از باور این تعبیر مچاله شدم. مگر به قدر چند روز و چند ماه و به قدر چند نامه میتوانم شعلهی امید و انتظار را روشن نگه دارم؟ مگر چندبار دیگر میتوانم این سربالایی کُشنده را بیایم بالا و تو در را همچنان بسته نگه داری؟ بیرون هوهوی باد است لعنتی! به چه زبانی باید میخواندمت که بشنوی؟ مگر میشود که تو آن حجم تمنای سوزنده را ندیده باشی؟ مگر میشود؟ نه، این انصاف نیست. چرا ستارهی سنگینِ سردِ خاموش سهم من است؟ چرا؟!