کلاغ بی هیچ صدایی مدتی خیره نگاهش کرد. بالها را گشود و بست و گردن را آنقدر خم کرد تا درخت توی چشمهاش وارونه شد. با صدای بم و گرفتهای گفت، زیادی ساکتی! چند برگ اخرایی، رقصان به زمین افتاد. به آهِ آرامی جواب داد، صدای موجها دیوانهام کردهاند! آخ از این ریشهها!