تا جایی که میتوانست شاخههاش را بالا کشید. بیقرار بود و پابسته. به همه سو سرگردانده بود. از سپیدهی صبح هرجنبندهای را به آسمان دیده بود، گمانش رفته بود کلاغ است. صدبار به خیال، گشودهی بالهاش را دید که نزدیک میآمد و نزدیکتر. نبود که نبود! روز بی باد و بیخبری بود. ریشههاش را فرو بر نمور خاک، در دل زمین حس کرد. و چندتایی کهنهسال و ستبر را رگدوانده روی خاک. بیقرار بود و پابسته. آه کشید. انتهای سرشاخهای بلند، دو توپکِ کوچکِ سبز جان گرفته بودند. میدانست کلاغ مست بوی گردوهاست. آنجا که او منقار فرو برده بود به مهر، پوستباریکهای ورآمد و به تردی شکست و فروافتاد. اشک از بن برگیش چکید. کجایی کلاغکم؟