کلاغ نزدیک آمد. سیاهی براق پرهای گردن را مماس کرد با زبری پوستهی تنه. درخت پرسید، بعد از آن پیچ هم دریا نیست؟ کلاغ نزدیکتر آمد. سیاهی منقارش را آهسته فرو برد به شیار پوستهای ورآمده. تو که میتوانی پربگیری، هوس دریا به سرت نزده هیچ؟ با آن موجهای کفآلود و سبزآبی بیقرارش. فرشی از ماسههای نرم لابهلای ریشههات. خورشید شناورش. آخ.. کلاغ کرکرهی پلکهاش را بست. با توام کلاغ! هوس دریا به سرت نزده هیچ؟ بزرگی بالها را گشود، حلقه کرد دور درخت. گریه میکنی کلاغ؟