از کتانیهای کهنه غبار گرفتهام. قصد کردهام دویدن را از سر بگیرم باز. به یاد شبهایی که میدویدم و دور میزدم و سرعت میگرفتم و گوشها را هوا پُر میکرد و گلوگاه برهنه را خنکای شب نوازشی بود و میدویدم و دور میزدم و سرعت میگرفتم و در این شتاب سبکبال از یاد میبردم درد را. این شبها شهر سیاه و ریاکارانهست و مجال دویدن نیست. قصد کردهام تاریکنای صبح پربگیرم. راستی، امروز دیدماش. زخم جور عجیبی کوچک و در خود جمع شدهست! باورت هست؟ در خودش جمع و مچاله شده. هوا رو به سردی که بگذارد دیگر دستبند، رنجبند چرمی را نخواهم بست. بلندی آستینها پناهم میدهند. هِه! در خودش جمع و مچاله شده. بی که روز کذا و کاشیها را مرور کنم این بار، نگاهش کردم. آخرین بخیه را شناختم. مرد گفته بود برای این یکی چندروز دیگر بیا. هنوز جوش نخوردهست. به چشمهاش خیره مانده بودم. حوصلهام نبود باز وقت بگیرم و پذیرش دلیل بجوید و دکتر ببیند و دلیل بجوید که رد چیست و باز پرستار همینها را بپرسد تا از گرهی کوچک خلاصم کنند؟ گفتم از پسش برمیآیم. خندید. دست برد به کشوی لوازم و یک تیغ سرکج کوچک داد دستم. گفت سر داس را بگذار زیر گره و خلاص. تیغ داده بود دستم. پرسیده بود بعید است باز به سرت بزند، نه؟ دستم را اگر گرفتی، از زخم چشم بپوش. قصد کردهام دویدن را از سر بگیرم باز. یادها و دردها را ببرم از یاد. دستم را میان باریکهی برهآهوی انگشتهات نگهدار، بفشار. چنان که یادها و دردها را ببرم از یاد..