امروز پناه بردهام به صدای مرد. گذاشتهام گوشها را پُر کند موج صداش. سردرد را تسکینی باشد. «ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی». جمعه زنده میشود برام. سر به حال خودم بود که نامهاش رسید و این صدا را سنجاق کرده بود که با هم بشنفیم. سر به حال خودم بود و انگشتهام را گذاشته بودم به دهان هیولای مرور و میجوید و میجوید و رسیده بود به سرشانههام. از با هم بشنفیمهایی که آخ.. ساعتی منتظر مانده بودیم و به پرسوجو گذشته بود و بلیطهای نزدیکترین حرکت فروخته شده بود. ما و یک زوج کهنهسال شرق دوری ناچار از نشستن روی چارپایه شدیم میان مینیباس. کولهها کنار پاها. شانهها تکیه به هم. و از یک سیم مشترک با هم میشنفتیم. تمام سفرها همان سیم مشترک بود و گوشهای ما. جاده میپیچید و دشت بود. سربالا میرفت و سختی چینبرچین کوه بود. هموار میشد و مردمان به هوای چای و گپ و تخته برِ جاده نشسته بودند. «من دست نخواهم برد الا به سر زلفت» با همین صدا و کلمهها بلندبلند گریه سرداده بودم جمعه. «تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی» دخترکی جوان کودکی را به سینه فشرده بود. دریچهی هوای سرد بالای سرشان بود. او گلولهی جوراب حولهایاش را فرو برد به دریچهی بیبست و بیزبانه و رو به کودک لبخند زد. مرور میکردم و اشک بود که نامهاش رسید. از با هم بشنفیمهایی که آخ.. «جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی» امروز پناه بردهام به صدای مرد. گذاشتهام گوشها را پُر کند موج صداش. گذاشتهام یادها را ببرد سیل صداش. مرا به کرانه بازم گرداند کاش..