بیخوابی و کابوس دوباره برگشته. تمام دیشب پلک هم نگذاشتم. باری حوالی صبح دیدم جانوری کوچک، به قوارهی یک ساق پا، ایستاده انتهای خانهی تاریک و دستهاش را برده بالا و رو به من تکانشان میدهد. جسم نداشت. چیزی شبیه مِهی متراکم بود. کمی روشنتر از تاریکی. خیره نگاهش کردم و دیدم میآید سمتم و سرعت گرفته. وحشت کردم. پرید به هوا و خودش را پرتاب کرد روی مچالههای پتو. وزنش را حس کردم. مثل تن یک غاز وحشی بود. تقلا میکرد خودش را بسُراند زیر پتو. خودش را برساند به پوست شکمم. با وحشتی تمام دستم را کوبیدم به حجم و پرت شد وسط خانه. بالشتک کوچکم بود.. باز کابوسها به کاسهی سرم ناخن میکشند. باز خزهی اندوه چون کپکی ریشهدار نزدیک و نزدیکتر میآید. خلافآمد همیشه، دوتا زولپیدم فرودادهام امشب. سرم سنگین است. از تنهایی خستهام. کارها چنان که باید پیش نمیروند و من بی شکیب و مستاصل. هیچکس نیست. مطلقا هیچکس نیست که این روزهام را بریزم به دامنش. که تسکین باشد و پناه. از تنهایی خستهام. از تنهایی بیزارم. از تنهایی جانم به تنگ آمده. صبح باز نشستم به شنیدن آواز آن تنهاترین نهنگ و حالم آشوب شد. در آن عمق تاریک فریاد میکشید و در آن عمق تاریک تن مهیبِ سرگردانِ تنهاش را پیش میراند و فریاد میکشید وهیچ به هیچ.