زیر آفتاب صبح دیروز خاطرهای شعله کشیده بود و اشکهام میچکیدند بر دستها. کلاغی پرهاش را جمع کرده و رفته بود زیر آبنمای پارک. من تار و پولکی میدیدم همه را. زیر افشانِ قطرهها دور خودش چرخ میزد. چرخ میزد. چرخ میزد.
عصر خودم را رسانده بودم به زن. سهشنبهها. سهشنبهها. آخ از سهشنبهها. چشمهاش معرکهست. نقرهی موهاش. خنده و افسون کلمههاش. توی خودم جمع شده بودم. گفت طرح را سنجاق کنم به دیوار. و رنگ بود و رنگ. زنی شدم غوطه در آبیِ رام. زنگارم را سمباده میزد انگار. قاب بعدی لکهای بود به غایت سرخ. سرخِ تپنده! سرخی که خیس به خیس ریشه میدواند. سیاهی را چون قبیلهای سوخته کشیدم به تن سرخ. و خراش. خراش. خراش.
شب سر به بالش و سبک. چون پرندهای از دست سلاخ اندوه جسته.