گفت هیچ میدانی بعدِ خشم، دلتنگیست؟ گفتم نیست. دیگر نیست..
گوزنِ خشم دورترک ایستاده. ماغ میکشد. سایهاش میافتد بر جای خالی گلدان. هزار تکه میشوم. کورمال و خمیده، باریکهی انگشتها را میکشم بر تن کاشیها. بریدهها و خون. بریدهها و خون. بریدهها و خون. و آخ..