زن بوی خمیردندان سیب و نعنا میداد. برهنه بود؟ برهنه و ملتهب؟ برهنه و بیاعتنا؟ زن بوی خمیردندان سیب و نعنا میداد. تیشرت سیاه و رنگرفتهی تو را تن داشت؟ تا روی برهنهی رانهاش را پوشانده بودی؟ انحنای کمرش در گشادی لباس پیدا نبود؟ برجستگیهای کوچکش را اگر چشم به تاریکی خانه عادت میکرد، میشد تماشا کنی؟ دوسوی زانوهاش چال افتاده بود؟ ترقوهاش از یقه سرک میکشید؟ پشت لالهی گوش و کوتاه موهاش را تاریکی پر کرده بود؟ دلت میخواست بیاید، بخزد به آغوشت. ردیف مهرههاش را جا کند تو فراخی سینهات. خنکای لبهات را بچسبانی به گردنش. بگویی: «گردنش بوی جان میداد.» بخندد؟ بوی سیب و نعنای نفسش، گرمت کند. بازوهات را حلقه کنی روی آن حجم کوچکِ نرم. زانوهات را جا کنی زیر زانوهاش. سردی کف پاهاش را روی ساقهات حس کنی. باریکهی انگشتهاش را بلغزاند روی ساعدهات؟ لابهلای خوابیدهی درهم موها؟ تاریکی پشت نرمهی گوش را بنوشی. دلت میخواست.
زن بوی خمیردندان سیب و نعنا میداد. پتو را کشیده بود روی مچالهی تن تنهاش. درناهای کاغذی آویخته را باد میجنباند. به کاغذدیواری چرکمُرد بالاسرش میکشید. صدای خشخش برگهای صنوبر میآمد. قاطی باد و بوی سیب سبز ترش و تاریکی. دلش میخواست؟