همهی آن احوال را نمیتوان نوشت. که چهها گذشت و چهها که نمیگذرد. یک آخ مدامم دست برنمیدارد از گلو. کلمه میرمد از دستهام. نمیتوان همهی آن احوال را نوشت. هزار درفت اینجا تلنبار شده. هرکدام با جملهای نیمهکاره. کلمهای نیمفروخورده. رها شده. گویی علفهای هرز اشیای کهنه و دورریخته را پوشاندهاند جابهجا.
موهام کمی بلند شده. قدر یک بلوط کوچک و نارس. میبندمش و هرصبح هلال کنارهها را آهسته میبرم پشت گوش و زخم را میبینم توی آینه. باقی روز دستبندی سخت و چرمی شیار صورتی رنگ و زشت را میپوشاند از چشم دیگران. داروها را کنار گذاشتهام. گریه جور عجیبی بند آمده. انگار رخت بسته و رفته. گاهی مهار همهچیز از دست میرود. به هرچیزی لگد میزنم. فریاد میکشم. لعنت میفرستم. و ماهیچهها و شریانهای قلبم چون تکهای پلاستیکِ روی شعله، مچاله میشود. بوی گندِ رنج و تنهایی زندگیام را پُر میکند. گاهی سرخوشی جفتک میزند زیر پوستم. همینطور در نوَسانم. تابی که میبردم بالا و پایین و بالا و پایین و موهام گیر میکند به شاخههای سرتیز و..