جمعه

وقتی اشک‌ها بند آمدند و رنگ‌ها شره کردند به تن کاغذ

کم‌کمک به صرافت این می‌افتم که مهرورزی‌ام را سرد و خاموش اگر نه، لااقل پنهان کنم. نه! پنهان هم نه. نمی‌شود که مهر باشد و سرریز نشود. این‌طور بلدش نیستم. مستی و مستوری ازم برنمی‌آید. مهر را آن‌طور که تو می‌بینی و بروز می‌دهی، او نمی‌بیند و تفسیر به مهر نمی‌کند. پشت پنجره به بدرقه یا انتظارش ایستادن را. بوییدن پیراهنش را. شوقِ شانه به شانه‌اش خیابان را. به هوای دست کشیدن به کاسه‌ی زانوش ساعت‌ها انتظار هم‌غذا شدن را. تمام عکس‌های تمام سفرهات بشود اویی که حواسش نیست و رو به کادر نیست و.. سرِ آخر بشنوی که این‌ها نشانه‌ی بندی بودن و در گِل ماندن است. خل‌مآبی دست‌وپاگیر. و سهم تو بشود انتظار و فاصله و انتظار و فاصله و انتظار و فاصله و دلی که از تنهایی لای دری تنگ جان می‌کند و دست آخر به تن‌های دیگر می‌بازد.