جای اینکه بندِ سختِ ناله رو بپیچم به تن بیهودهی انتظار، دلِ لرزانِ صدتکه رو به مشت فشردم، به سینهی غرور کوبیدم و پسش زدم، سر بالا گرفتم و رفتم جلو. برای بار دوم، بار آخر حرف از فرصتی تازه زدم. از نگاهی دیگه. چشم بستم رو تلخیهایی که شنیدم و گذشت. با خودم گفتم اونچه براش دل گذاشتی چندسالی رو به راحتی رها نکن. همهی جونی که داشتم رو جمع کردم تو لبخند و پولکِ براقِ چشم و لاکهای گلاناریم. از منطقم گفتم. دلم توی مشتم بیم داشت و میلرزید. گفتمش بسپر به من. یا این جوانه سرمیگیره و قد میکشه یا از ریشه میکشم بیرون از تنت. تاریکی هوا اما، گوشهی میدون ولیعصر. برای آخرین بار، بعدِ اینکه خواستم و نشد، بعدِ بیحاصلی، با دلی لرزیده و سخت فشرده، هزارتکه، برگشتم به خونهی بهار. به تنهایی. نشونهها اینبار اشتباه بودن. اون گرمای سینهای که چندروز پیشتر نزدیکم شده بود یه وهم بود. تقلا کردم و نشد. به دله گفتم چه بیم اگر هزارتکهای؟ در ازاش حرفی تلنبار نیست. سرزنش از تلاشی که نکردی درکار نیست. گفت حقم این بود؟ گفتمش محکم بودی و شهامت داشتی به جاش. گفتمش کم نذاشتی. بد نکردی. بد نگفتی. یکسویهش چه فایده؟ چشمهاش پُر شد از قطرههای شور..
پنجشنبه
با خودم از دیشب مدام تکرار میکنم، دیگه باید چیکار میکردم لعنتی؟ دیگه باید چیکار میکردم لعنتی؟ دیگه باید چیکار میکردم لعنتی؟ دیگه باید چیکار میکردم لعنتی؟ دیگه باید چیکار میکردم لعنتی؟ دیگه باید چیکار میکردم لعنتی؟ دیگه باید چیکار میکردم لعنتی؟ دیگه باید چیکار میکردم لعنتی؟ دیگه باید چیکار میکردم لعنتی؟ و اون کلمهی بیرحم مثل زهر توی تن و جان و روانم پخش میشه. منتشر میشه. بیزار میشم. تا ریشه به درد میام.
جمعه
وقتی اشکها بند آمدند و رنگها شره کردند به تن کاغذ
کمکمک به صرافت این میافتم که مهرورزیام را سرد و خاموش اگر نه، لااقل پنهان کنم. نه! پنهان هم نه. نمیشود که مهر باشد و سرریز نشود. اینطور بلدش نیستم. مستی و مستوری ازم برنمیآید. مهر را آنطور که تو میبینی و بروز میدهی، او نمیبیند و تفسیر به مهر نمیکند. پشت پنجره به بدرقه یا انتظارش ایستادن را. بوییدن پیراهنش را. شوقِ شانه به شانهاش خیابان را. به هوای دست کشیدن به کاسهی زانوش ساعتها انتظار همغذا شدن را. تمام عکسهای تمام سفرهات بشود اویی که حواسش نیست و رو به کادر نیست و.. سرِ آخر بشنوی که اینها نشانهی بندی بودن و در گِل ماندن است. خلمآبی دستوپاگیر. و سهم تو بشود انتظار و فاصله و انتظار و فاصله و انتظار و فاصله و دلی که از تنهایی لای دری تنگ جان میکند و دست آخر به تنهای دیگر میبازد.
دوشنبه
شبیه زنی که پستانش پُرشیر، کودکش اما مُرده.
سرگردانم. گم کردهام. چیزی را که نیست،
گم کردهام. حتا کلمه را. و حرف رسانای حالم نیست...
اشتراک در:
پستها (Atom)