دلش را داشتم اگر مینوشتم از آن ده روز استعلاجی و هفتههای عذاب مکرر. از کثافتی به اسم جامعهی پزشکی. مینوشتم از بیمارستانهای تهران. از مطبها. از داروخانههاش. از رادیولوژیها. از راه رفتنها و بینتیجه ماندنها. از صندلیهای انتظار. از درد. دلش را داشتم اگر از حال خراب و گریههام مینوشتم. از درازکشیدن و مچاله ماندن تا صبح. از چنگ زدن به نقش قالی و اشک سرریز. از آشوب حالم. از تنهایی. از چشمهای غوطه در دلهرهی مادر. از دو شهریور! آخ از دو شهریوری که به هوش آمدم. دکتر بیهوشی چیزهایی میپرسید و دیگری چیزهایی دیگر. و من نیمهبیدار و نیمههشیار تو را خاطرم هست. خم شدی روی صورتم. ازم خواستی چیزی گوش کنم، آهنگی. و باقی آنچه گذشت. گذشت و جاش مانده. چیزی ازم کم شده. آن روی سقوط را دیدهام انگار. آن روی ترس را هم. [آخ کُشندهگی مرور وا میداردم به سکوت به خفقان به لالمانی]