من مومن به گفتن نیستم. مومن به هیچ نیستم. به آنچه مردمان دیگر میکنند. درگذر و رنجآور و روزمرگی را نمیریزم به جانِ کلام. ساعتها شانه به شانهاش راه میروم. اشاره میکند که از این سمت، میپیچم. دست میکشد به گردن و کوتاهی زبر موهام، لبخند میزنم. کنارش دراز میکشم و به سایهی سوزنی کاجها نگاه میکنم و هیچ نمیگویم. تعریف نمیکنم. نه خاطرهای و نه خاطری از گذشته و دردی از حال. هیچ. تنها گاهی صداش میزنم. به نام کوچک. و ادامهای نیست. حرفی نیست. هست و موجدار و ملتهب اما، صدایی نیست. مسیر هرروزه را دخترک حرف میزند. از این و آن و کار میگوید و من خیره به هالهی هُرم آفتابِ کنار جادهام. یا به رنگهایی که پس پشت پلکهای بستهام نقش میگیرند و محو میشوند. جاده را حدس میزنم و گاهی سری میجنبانم که هوم، حرفهات را میشنوم. مادر از بغض میگوید. از کیسهی یخی که گذاشت روی سینهی پیرمرد و مُردهبیداری اهل آن خانه. حرف میزند و ریز ریز نمِ یشمی چشمهاش را میکشد به رگهای پشت دست. من اما گفتنی ندارم. دارم و صدایی به حنجرهام نیست. از زندگیم هیچ نمیدانند. از آنچه جانم را میخراشد و آن تاریکی تلخی که پیچیده به دست و پام و همهجا را فتح کرده. من اما حرف نمیزنم. نمینویسم. قورت میدهم. لال میشوم. چراغم اگر روشن، دروغی بیش نیست. حرفی و گفتی و گویی نیست. و سخت. و همهی اینها سخت و کاهندهی جان. آدمها را آهسته پس میزنم. دور میشوم. از خودم. از خانه. از آنها که گاهی گمانم دلی در میان بوده. از همه. دور میشوم. جا میگذارم. رها میکنم. نقطه میشوم. بیاثر. فرو میدهم. فرو میروم. فرو میکاهم. گاهی درد با هیکل تنومندش میخزد، سینهخیز و پُرفشار حجم سفت و دردناکش را میسُراند از دهلیزی و حجیم و دردناک و درشت پرت میشود میان غلظتِ خون و میایستد روی پاهاش. تکیه میدهد به دیوارهی میانِ دو بطن و قد میکشد. آماس میکند. چند و چندین برابر تنه میکشد و دندههام.. آخ دندههام دردناک و بیجنبش تاب میآورند. و تمام نمیشود. هیچ چیز بند نمیآید. این بیمایه زیستن و رنج بردن و هیچ نگفتن نه تن به مرگ میسپارد و نه خلاص شادمانهای به انتظارش است. حمید میگفت برهنه شو. با کلمات برهنه شو. بگو. شاخه بده. پر بکش. حرف بزن. خودت را بریز به جان واژه. خلاص شو. چاره همین است که ازش گریزانی. من اما چشم بودم و گوش. چشم هستم و گوش و دردِ تپنده. خواب میدیدم زمینی را، کشتزاری را پسِ سردی زمهریر با علفهایی خوابیده و یخزده با آسمانی و تکه ابرهایی کبود و گرفته. افقی و درختهایی بیبار و ردیف و دور. و برکهای، چالهای بزرگ، آبی ساکن. تصویر این همه وارونه در آن. و دُرناها در حاشیهی گلاندودش با پاهای باریک و غمگین و تُردشان ایستاده و تماشام میکردند یا من آنها را. نمیدانم. هیچکدام صدایی نداشتیم.