یک هاون کوچک برنجی داشت که میگذاشت روی ران و غروبها مینشست روی صندلیش توی ایوان. پسته و بادام و فندق و یک قاشق چایخوری شکر را از سر صبر میسایید و میسایید. بعد یکییکی صدامان میکرد و یکی یک قاشق میریخت کف دستمان. یک صندلی تاشو هم داشت خاص ماهیگیری، با تشکچهی طوسی چهارخانه. خمیر نان را با یک ادویهی دستساز زردرنگی ورز میداد و گلولههای کوچک را برای ماهیها لقمه میگرفت. یک کیسه هم داشت پُر از رودهی مرغ. دیدنش آشوبم میکرد. مهم نبود اما، دلآشوبهی منی که کوچک بود. قرار نبود من به قلاب بیفتم و نوک بزنم به رودهی آویزان. گاهی هم سهپایه را میگذاشت جلو پاش. همان صندلی کهنه را تکیه میداد به درخت گوجه سبزی که اقاقیای بنفش پیچیده بود به تن و تا شیروانی انباری رفته و سرریز شده بود. بعد شیربلالها را پوست میگرفت و چهارتا-چهارتا میگذاشت روی سهپایه و هیزمی که آن زیر شعلههای قشنگی داشت. من کاکل بلالها را سوا میکردم. دوست داشتم عروسک کچلم موهاش بور باشد و بلند. رویام تا صبح هم دوام نمیآورد اما. سطل بزرگ آبنمک هم داشت کنار دستش. سهم داغ هرکدام را غوطه میداد و صدامان میکرد. چرا یاد اینها افتادم؟ تند و سرریز و بیویرایش؟ پیرمرد نیمهی دیشب تمام کرد. صبح امروز روی پلکهای بستهاش را خاک پوشاند. همه برگشتهاند. حالا آنجا تنهاست.