چیزی درونم یخ زده. حس هولآوریست. ترس ندارد اما. انگار کن از تکهتکه کردن کودکی باز میگردم؛ بیدلیل، بیخشم. فریاد زده و نادیده گرفتهام. با نرمای کوچک انگشتهاش تقلا کرده و من همچنان به سردی تمام ازهم دریدهام نحیفِ مخملِ تناش را. و غرق خون رهاش کردهام پشتِ سر. انگار کن از تکهتکه کردن کودکی باز میگردم و دستهام در جیب؛ بیخشم و بیدلیل. چیزی چنان درونم یخ زده.